ولادت
فردوسی سوم دیماه سال ۳۱۹ خورشیدی، برابر با ۳۲۹ هجری قمری، در روستای دهقان نشین پاژِ طوس، واقع در سه فرسنگی شرق شهر طابران طوس (فردوسی کنونی) دیده به جهان گشوده است. روز سوم دیماه را خود فردوسی در شاهنامه، هنگام رسیدن به سن ۶۳ سالگی (سن پیامبر،ص) به عنوان زادروزش معلوم کرده است، سال ۳۲۹ هم از خلال ابیات فراوان شاهنامه که حکیم طوس ضمن اشاره به وقایع مهم تاریخی قرن چهارم به سن خود نیز اشاره کرده است، برمیآید. سال ۳۲۹ هجری از دو جهت در تاریخ ادبیات ایران حائز اهمیت است، اول آن که حکیم طوس در این سال ولادت یافته؛ و دوم این که ابوعبدالله جعفر رودکی سمرقندی (پدر شعر فارسی) در همین سال به دست جاه طلبان نا ایرانی کشته شده است. رودکی از شاعران برجستۀ درگاه امیر نصر بن احمد بن اسماعیل سامانی، امیر نصر هم شاخصترین و آزاد اندیشترینِ امرای نُه گانۀ سامانی، بلکه همۀ ایران بعد از اسلام بوده است. دورۀ امیری تقریباً سی سالۀ نصر بن احمد (۳۰۱ تا ۳۲۹) از درخشانترین ادوار حکومت ایرانیان (پس از اسلام) به حساب میآید. وی هشت ساله بود که پدرش(احمد بن اسماعیل) کشته شد. پس از قتل احمد دولتمردان بزرگی چون بلعمی و جیهانی (بزرگ) نصر هشت ساله را به امیری برداشتند و خود ادارۀ امور کشور را به دست گرفتند. این گروه فرزانه آیین نوینی برای کشورداری ایرانی تدوین کردند و هم زبان نوپای فارسی دری را به عنوان زبان رسمی درگاه و کشور خویش برگزیدند و به تشویق شعرا و اُدبا برای پربارتر کردن این زبان و تبدیل آن به ادبیاتی غنی پرداختند. بدین سبب ابوعبدالله رودکی کتاب گرانقدر کلیله و دمنه را به نظم پارسی در آورد و هم حدود صدهزار بیت (و به قولی یک میلیون) شعر نغز پارسی سرود، به گونهای که لقب «پدر شعر فارسی» را از آن خود کرد. امیر نصر سامانی و وزرای شهیرش (جیهانی و بلعمی) نه تنها به ایران و زبان پارسی عشق میورزیدند بلکه از سلطۀ خلفای عباسی هم دل خوشی نداشتند و به استقلال سیاسی و فرهنگی ایران میاندیشیدند. بدین سبب گروهی از روحانیون سنّت گرا و متعصّب بخارا و ماوراءالنهر به حمایت از خلافت رسوای عربی برخاستند و بعضی از سرداران بیتبار غلامزادۀ ترک را هم همراه خود کردند و در یکی از شبهای سال ۳۲۹ ناگهان بر امیر نصر شوریدند و او را گرفتار و معزول و محبوس کردند، یاران فرهیختهاش (بلعمی، جیهانی، بوطیّب مُصعَبی، رودکی و…) را هم با شکنجه کشتند. در چنین سالی بود که مادر روزگار فرزند دیگری را بر دامان فرهنگ ایران نهاد تا راه نیمه پیمودۀ رودکی و یارانش را ادامه دهد و به پایان مطلوب برساند. سال ۳۲۹ هجری از این جهت در تاریخ ادبیات ایران سالی ویژه است.
خاندان و زادگاه
ابوالقاسم فردوسی از دهقان زادگان ایران بود. دهقان یا دهگان در آن قرون به طبقهای گفته میشد که از نجیبزادگان و بزرگان ایران و دارای ثروت و مکنتی بودند و آن را دوست میداشتند، بدین سبب بیش از دیگران به وطنشان علاقه و به تاریخ آن آگاهی داشتند، به گونهای که اغلب داستانهای شاهنامه از قول دهقانان شهرهای مختلف ایران روایت شده است. فردوسی خود و هم خاندانش از همین طبقه بودند. زادگاه وی هم که تاکنون با نام قدیم پاژ در نزدیکی شهر طابران طوس برجاست نشان میدهد که پاژ شهرکی اشرافی بوده است. ویرانههای پاژی که فردوسی در آن زاده شده اکنون با نام قلعه کهنۀ پاژ در نزدیکی پاژ نو، با بارویی عظیم و ارگ یا قلعهای مرکزی که هنوز بنیان خانهها و بخشی از دیوارهای هزار سالۀ آن برجاست، حکایت از بنیان استوار و اشرافی بودن آن میکند. سفالها و دیگر اشیاء پراکنده در سطح این شهرک مینمایاند که پاژ نه روستایی عادی بلکه تقریباً شهری حکومت نشین بوده است. استواری پاژ به حدّی بوده که اکنون در ولایات شانزده هزار کیلومتری طوس بقایای هیچ روستا و شهرک و شهرکهن دیگری با آن برابری نمیکند. در اهمیت این آبادی همان بس که « نظامی عروضی» حدود صد سال پس از درگذشت فردوسی دربارۀ وی و زادگاهش نوشته است: « استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود، از دیهی که آن دیه را باژ خوانند و از ناحیت طبران است. بزرگ دیهی است و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت، چنان که به دخل آن ضیاع از امثال خود بینیاز بود».
بزرگانی که از روستای پاژ برآمدهاند حکایت از اهمیت و جایگاه تاریخی ـ فرهنگی آن دارند. بجز حکیم ابوالقاسم فردوسی هفت محدّث، ادیب، عالم، عارف و طبیب طی قرون چهارم تا هفتم هجری در پاژ زاده شده و در آن بالیدهاند؛ که آخرین ایشان زنده یاد « دکتر احمدعلی رجایی بخارایی» شاعر و ادیب و استاد ادبیات فارسی دانشگاههای کشور، خصوصاً دانشگاه فردوسی بوده است. هفت نامدار پاژی قرون چهارم تا هفتم هجری (بجز فردوسی)، که اغلب آنها را یکی از دانشوران بزرگ مروی (به نام سَمَعانی) معرفی کرده، عبارتند از:
- ابوبکر محمد بن وکیع فازی، محدّث.
- ابواحمد محمد فازی، محدّث و خطیب.
- محمد بن ابراهیم فازی ، محدّث.
- ابوجعفر احمد مؤدِّب فارسی، ادیب و کاتب.
- احمد بن عبدالله فازی، محدّث و صوفی.
- ابوبکر عبدالله، خطیب و محدّث.
- امام شرف الدّین مظفّر پازی طوسی، ریاضیدان و منجم و طبیب.
در حوزۀ تمدنی ایران زمین (شامل کشورهای: ایرانکنونی، افغانستان، ترکمنستان، ازبکستان، تاجیکستان و…) تنها دو روستا به نام پاژ ( یا پاز و فاز) وجود داشته (یکی در طوس و دیگری در جنوب شهر مرو) بدین سبب بزرگان منسوب به پاز یا فاز زادۀ یکی از این دو روستا بودهاند؛ اما پاز طوس از پاز مرو شهرت بیشتری داشته و دانشمندان آن کاملاً مشخص هستند. روستای زادگاه فردوسی در قلب فرهنگی ولایت طوس قرار داشته، به گونهای که روستاهای تاریخی و فرهنگی دیگری که هر کدام یک یا چند عالم و شاعر و عارف پروردهاند همسایۀ پاز بودهاند (مثل روستای فارمد یا پرمی ، زادگاه ابوعلی فارمدی عارف؛ روستای تاریخی رزان که یکی از دروازههای شهر طابران طوس نامش را از آن گرفته؛ و روستای تاریخی اَندُرُخ که محل آشنایی اولیۀ فردوسی و سلطان محمود غزنوی بوده است و…).
روستای پاژ اکنون در حاشیۀ چپ جادۀ اِسفالتۀ مشهد به کلات نادری، در فاصلۀ ۱۵ کیلومتری شهر مشهد و تقریباً ده کیلومتری کشف رود واقع است، یعنی درست جایی که جادۀ سدّ کارده از جادۀ کلات جدا میشود. روستای فعلی پاژ بر روی تپهای دست ریز قرار دارد و کمی آنطرفتر (غربی) ویرانههای پاژ کهن که زادگاه اصلی فردوسی بوده، با نام قلعه کهنۀ پاژ واقع است. از پاژ تا شهر طابران (محل آرامگاه فردوسی) ۱۸ کیلومتر یا ۳ فرسخ است که چند کیلومتر اول آن در جادۀ سد و روستای کارده پیش میرود و بعد جادهای اختصاصی آن را به شهر طابران متصّل میسازد. در میانۀ همین جاده (در ۹ کیلومتری طابران) بنایی تاریخی به نام « میل اَخِنگان» قرار دارد که نامش را از روستای مجاور خویش (اخنگان) گرفته است. این بنا در حاشیۀ راست بستر رودی واقع است که از درّۀ روستاهای آل و کارده بیرون میآید و پس از مشروب ساختن روستاهای تاریخی اَندُرُخ و رَزان (رضوان کنونی!) به سوی کشف رود سرازیر میشود.
کشف رود که همۀ آب ولایت طوس را به انتهای شرقی و پایین دست آن منتقل میکند اصلیترین رودخانۀ ولایت طوس است و نامش دو بار در شاهنامه بدین سبب آمده که گفتهاند سام (جدّ رستم) اژدهایی را در کنار همین رود کشته است. زمانی که زالِ دستان عاشق رودابه (دختر مهراب کابلی) شده و منوچهر شاه با پیوند آن دو مخالفت کرده، سام (پدر زال) برای راضی کردن شاه نامهای به وی نوشته و قهرمانیها و فداکاریهای خود را برشمرده، که یکی از آنها همین جنگ با اژدهای کنار کشف رود بوده است:
ز من گر نبودی به گیتی نشان |
برآورده گردن زگردنکشان |
اکنون در شرق روستای پاژ کوه نسبتاً بلندی به طول یکی ـ دو فرسخ وجود دارد که به آن «اژدرکوه» میگویند. رنگ این کوه سیاه است اما رگهای سرخ رنگ به طول تقریبی یک فرسخ و عرض صد متر در دامنۀ آن وجود دارد که از دور به مانند اژدهایی پیچان و موّاج در دامنۀ کوه نمایان است. از دیرباز باور داشتهاند که این رگه جسد همان اژدهایی است که سام در کنار کشف رود کشته؛ بدین سبب کوه مزبور به « اژدرکوه» شهرت یافته است. اهالی روستاهای مجاور اژدرکوه (از جمله مردم روستای بُرزش آباد، زادگاه و مدفن سید عبدالله برزش آبادی عارف) اکنون بر این باورند که آن اژدها را حضرت علی(ع) کشته و خونش را در چاهی ریخته است!
این اخبار و افسانهها نشان میدهد که روستای پاژ در قلب جغرافیای وسیع شاهنامه قرار داشته و از آن انتظار میرفته است که فرزندی چون فردوسی را بپروراند.
جوانی و یار مهربان
از ولادت فردوسی تا زمان شروع وی به سرودن شاهنامه (سال ۳۷۰) اطلاع درستی از احوال او در دست نیست. اما پیداست که وی روزگار نوجوانی و جوانی خود را به کسب دانش پرداخته، چون وقتی در حدود چهل سالگی آغاز به نظم شاهنامه کرده نه تنها شاعری توانا بلکه ادیبی برجسته و حتّی حکیم و فیلسوف گونه بوده است. احتمالاً او آموزشهای مقدماتی را در همان شهرک اشرافی زادگاه خود فرا گرفته و بعد در شهر طابران، که از کانونهای دانش آن زمان بوده، تحصیلات خود را کامل کرده است. او در سن متعارف تقریباً ۲۷ سالگی همسر گزیده و بلافاصله (سال۳۵۷ ) صاحب فرزندانی شده است. وی مسلماً یک پسر داشته که در ۶۵ سالگی پدر ۳۷ ساله بوده و جوانمرگ شده است (← صفحات بعد). بنا بر افسانههای پس از مرگ فردوسی وی یک دختر هم داشته که گفتهاند سلطان محمود پس از پشیمانی دربارۀ رفتارش با فردوسی «صلۀ» خود را به طوس فرستاده اما به سبب مرگ شاعر آن صله را به دختر وی دادهاند، که او هم نپذیرفته است.
فردوسی در آغاز داستان بیژن و منیژه از همکاری «مهربان یاری» که ندیم و مونس وی در سرودن شاهنامه بوده یاد کرده، که بعضی پنداشتهاند همان یارِ مهربانِ مجلسآرا و پَهلَوی دان همسر شاعر بوده است. یاد کرد فردوسی از این همدم مهربان چنین است:
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر |
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر |
با توجّه به شباهت چاهی که بیژن در آن اسیر شده با شب تیرهای که فردوسی از روزگار خود میدیده، نیز مشابهت دلدادگی و یاری منیژه و بیژن با همدمی یار شاعر، احتمالاً فردوسی به مناسبت سرآغاز داستان این ابیات را سروده باشد؛چون در بقیۀ شاهنامه هیچ یادی از همسر فردوسی یا این مهربان یارش نشده است، در حالی که اگر آن زن همسر وی میبود باید یاد دیگری هم از او میشد. تنها در آغاز داستان پادشاهی هرمزدِ نوشینروان، که هم خودش ناکامانه کشته شده و هم سردار دلاور اشکانی تبارش (بهرام چوبینه) پس از هرمزد ناجوانمردانه به قتل رسیده، فردوسی از مرگ « نگاری» عزیز یاد کرده و بر آن واقعه مویه نموده، که معلوم نیست طرفندی شاعرانه بوده یا فردوسی به راستی یاری مهربان را از دست داده است. در آنجا میخوانیم:
نگارا، بهارا کجا رفتهای |
که آرایش باغ بنهفتهای؟ |
بجز همین دو مورد خبر دیگری از مونس فردوسی در شاهنامه نیست؛در نتیجه چه « آن یار مهربان» یا « نگار» همسر فردوسی بوده باشد و چه بانویی پهلوی دان و بزمآرا، شاعر همسری متعارف و ظاهراً محبوب داشته، چون هیچ جا گلایهای از همسرش نکرده، در حالیکه از فرزند ناکام و جوانمرگش گلایهمند بوده است (¬ صفحات بعد).
تدوین شاهنامۀ ابومنصوری
یکی از رویدادهای فرهنگی مهم روزگار جوانی فردوسی تدوین شاهنامۀ منثور ابومنصوری در شهر طابران طوس، طی سالهای ۳۳۹ تا آغاز ۳۴۶ هجری بوده، که فردوسی سنین ده تا شانزده سالگی خود را سپری میکرده است. این شاهنامه به امر حاکمِ نژاده و فرهیختۀ طوس « امیر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی» با سرپرستی وزیر او « ابومنصور مُعَمّری» و همکاری موبدان ودهقانان نامی ایران تدوین میشده است. ابومنصور که نژاد خود را به گودرز کشواد (سپاهسالار کیخسرو) میرسانده در سالهای پایانی حکومت امیر نصر بن احمد سامانی حاکم ولایت طوس بوده است. چون روحانیون سنّتگرا و سالاران ترک، امیر نصر را فروگرفتند خود به کشورداری و سپهسالاری دست یازیدند، بدین سبب امیران و حکام باتبار ایرانی معترض ایشان شدند. یکی از این امیران نژادۀ ایرانی «ابوعلی چِغانی» نام داشت که سپهسالار امیر نصر بود. ابوعلی چغانی حکومت ابومنصور را در طوس تأیید و به سوی او دست دوستی دراز کرد. چون ابوعلی در برابر سالاران ترک نو رسیده طغیان کرد ابومنصور هم به وی پیوست و هر دو به قلمرو آل بویه در ری رفتند. عاقبت ابوعلی چغانی در ری درگذشت (سال ۳۴۴)، اما ابومنصور پیش از درگذشت ابوعلی به خواهش و دعوت سامانیان (نوح بن نصر) به خراسان بازگشت و دیگر بار حاکم طوس شد. چون ابومنصور دریافت که از طریق نظامی و سیاسی قادر به مقابله با غاصبان حکومت نیست وزیر خود را مأمور کرد تا با دعوت از موبدان و آگاهان شهرهای بزرگ ایران زمین به شهر طابران طوس داستانهای پراکندۀ مربوط به ایران باستان را، که هر بخش آن را موبدی در حافظه داشت یا در دفتر و کتابی نوشته بود، در یک کتاب تدوین کنند. این وزیر که « ابومنصور مُعَمِّری» نام داشت و نژاد خود را به سالاران خسرو پرویز ساسانی میرساند، از سال ۳۳۹ تا محرم ۳۴۶ کار تدوین شاهنامۀ ابومنصوری را به سرانجام رساند و مقدمهای هم بر آن نوشت که اکنون برجاست و قدیمیترین نثر فارسی دری است.
ابومنصور مُعَمِّری مخدوم خود را با احترام زیاد چنین معرفی کرده است: «ابومنصور محمد بن عبدالرزاق بن فرّخ بن ماسه بن مازیار بن کُشمِهان بن کَُنارَنگ بن خسرو بن بهرام بن آذرگُشَسب بن گودرز بن دادآفرید بن فرخ زاد بن بهرام [چوبینه]، که به گاه [خسرو] پرویز اسپهبد بود، پسر فرخ بوذرجمهر که دستور (وزیر) نوشین روان بود، پسر آذر کلباد که به گاه پیروز اسپهسلار بود، پسر برزین که به گاه اردشیر بابکان سالار بود، پسر بیژن پسر گیو پسر گودرز پسر کشواد … و گودرز به گاه کی خسرو سالار بود» و پیران ویسه، اسپهبد افراسیاب، را او کشت.
ابومنصور مُعمّری همچنین نوشته است که چون کلیله و دمنه به امر امیر نصر سامانی توسط وزیرش بلعمی از تازی به فارسی ترجمه شد و رودکی آن را به نظم درآورد، آن نظم « اندر زبان خُرد و بزرگ افتاد و نام او (امیر نصر) زنده شد و از وی یادگاری بماند»، ابومنصور عبدالرزاق را هم خوش آمد؛ چون او « مردی بود با فرّ و خویشکام و با هنر و بزرگ منش و با دستگاهی تمام از پادشاهی؛ و ساز مهتران و اندیشهای بلند داشت و نژادی بزرگ».در نتیجه از « روزگار آرزو کرد که او را نیز یادگاری بُوَد اندر این جهان. پس دستورِ خویش ابومنصور معمّری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاورد… و ابومنصور نامه کرد و کس فرستاد به شهرهای خراسان، و هشیاران از آنجا بیاورد از هر جانبی؛ چون ماخ پیر خراسانی از هری (هرات) و چون یزدانداد پسر شاپور از سیستان، و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور، و چون شادان پسر برزین از طوس». و هر چهار را « بنشاند به فراز آوردن این نامههای شاهان و کارنامههاشان. و زندگانی هر یکی و روزگار داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین، از کیِ (شاهِ) نخستین که اندر جهان او بود… تا یزدگرد شهریار که آخر ملوک عجم بود، اندر ماه محرم سال سیصد و چهل و شش از هجرت محمد(ص)».
شاهنامۀ ابومنصوری که به نثر بوده از میان رفته اما مقدمۀ آن باقی مانده است. فردوسی این شاهنامه را نامور نامه و دفتر خوانده، همت فراهم آورندۀ آن را هم با احترام زیاد ستوده، به گونهای که او هیچ دولتمرد دیگر همعصر خود را به اندازۀ ابومنصور بزرگ نشمرده است. فردوسی در دیباچۀ شاهنامه ذیل «گفتار اندر فراهم آوردن شاهنامه» گرد آوردن آن نامور نامه یا دفتر را این گونه وصف کرده است:
یکی نامه بود از گَه باستان |
فراوان بدو اندرون داستان
|
از این احساسات پرشور فردوسی برمیآید که او هنگام تدوین شاهنامۀ ابومنصوری در شهر طابران اخبار آن را میشنیده و ای بسا که هنگام رفتن به آن شهر بارها در جوار محل انجام آن کار سترگ میایستاده و از این و آن حاصل کار را جویا میشده است؛ بی آنکه دقیقاً بداند عاقبت خود او این کارنامۀ فرهنگی با شکوه ایرانیان را به سر منزل مقصود خواهد رساند.
سالهای انتظار
این که فردوسی سالهای پس از ۱۶ سالگی (زمان تدوین شاهنامۀ ابومنصوری) تا چهل سالگی (شروع به سرودن شاهنامه) را چگونه گذرانده؟ معلوم نیست. خود او هم در خلال داستانهای شاهنامه و دیباچۀ آن چیز مهمی در این باره نگفته، الاّ این که از سالهای پس از مرگ دقیقی (حدود۳۶۷) تا شروع به نظم شاهنامه توسط خود (حدود ۳۷۰) اطلاعاتی به دست داده است (¬ صفحات بعد). اما از تاریخ ایران و خراسان در آن سالها بر میآید که عزم فردوسی برای دست بردن به آن کارِ سترگ هر سال بیش از سال پیش میشده است.
در سالهایی که موبدان و فرهیختگان شهرهای مهم ایران در طوس مشغول تدوین و تنظیم بزرگترین شناسنامۀ تاریخی و فرهنگی ملّت ایران بودند در قلب حکومت سامانیان، یعنی شهر بخارا، میان بنده زادگان و غلامان تازه به دوران رسیده بر سر سمتهای نظامی و سیاسی مبارزهای کلان جریان داشت؛ یکی از سمتها هم سپاه سالاری سامانیان و حکومت بر خراسان، با مرکزیت شهر مهم نیشابور بود. ابتدا خاندان بنده زادۀ «سیمجوری» مقام سپاه سالاری و حکومت خراسان را به دست آوردند. یکی از غلامان ترک هم که مقام حاجبی (وزارت دربار) اُمرای سامانی را یافته بود آلپتگین نام داشت. چون امیر عبدالملک بن نوح بن نصر سامانی در سال۳۴۷ هجری جانشین پدرش شد در سال ۳۴۹ ابومنصور عبدالرزاق را به جای سیمجورها سپاهسالار و حاکم کل خراسان کرد. اما آلپتگین در صدد برآمد تا به جای ابومنصور والی خراسان شود. وی در اواخر سال ۳۴۹ به هدف خود رسید و به جای ابومنصور وارد نیشابور شد؛ امیر ابومنصور عبدالرزاق هم تنها حاکم طوس ماند. آلپتگین اسبی سرکش را به رسم هدیه برای عبدالملک سامانی به بخارا فرستاد. چون امیر جوان بر اسب هدیهای نشست به زمین خورد و درگذشت (اواخر سال ۳۵۰) بدان سبب بر سر جانشینی وی میان دولتمردان و سالاران سامانی رقابت درگرفت. آلپتگین علاقمند بود که فرزند نوجوان عبدالملک را به امیری برساند امّا رُقبای او به حکومت برادر عبدالملک، یعنی منصور بن نوح تمایل داشتند، نهایتاً هم گوی سبقت را از آلپتگین ربودند و بر خلاف میل وی منصور را به امیری برداشتند. آلپتگبن که خود را بازنده یافته بود سر به شورش برداشت و حکومت خراسان را به ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی سپرد و خود با لشکری از وفادارترین یاران عازم بخارا شد؛ یکی از غلامان ترکی هم که وی در نیشابور خریده بود و سبکتگین نام داشت (پدر محمود غزنوی) در میان یاران او بود.
سامانیان در غیاب آلپتگین منصب وی را بار دیگر به ابومنصور دادند و او را مأمور تعقیب آلپتگین و ممانعت از رسیدن وی به بخارا کردند. ابومنصور ابتدا آلپتگین را تعقیب کرد اما در میانۀ راه از آنهمه بازی سیاسی دلسرد شد و در صدد برآمد تا بیش از آن خود را « در معرض تحریک و توطئه غلامان ترک امیر بخارا و دستخوش نصب و عزل و صلح و قهر آنان قرار ندهد»، در نتیجه سر به شورش برداشت، آلپتگین هم به جای بخارا به سوی غزنه رفت و دودمان غزنویان را بنیان نهاد. اما سامانیان بار دیگر ابوالحسن سیمجور را که پیشتر والی خراسان شده اما به سبب ظلم معزول شده بود سپاهسالار و والی خراسان کردند. بدین سبب میان ابوالحسن سمجور و امیر ابومنصور جنگ در گرفت و سیمجورها در میانۀ جنگ طبیب خاص ابومنصور را با نیرنگ فریب دادند تا او را مسموم کند. آن طبیب (یوحنّای ترسا) چنین کرد و ابومنصور در میانۀ جنگ « چشمش از نور افتاد» و از اسب فرود آمد و به چنگ حضمان افتاد و کشته شد. این امر ناگوار، فردوسی ۲۲ ساله را موقتاً از آرزوهایبلند خود برای نظم شاهنامۀ ابومنصوری نومید کرد. چون سیمجورها تا سال ۳۷۱ همچنان والی کل خراسان (ازجمله ولایت طوس) ماندند، فردوسی آن بیست سال را در انتظار نشست.
حکایت ضامن آهو و ابومنصور
تقریباً اکثر مردم ایران، خصوصاً شیعیان، حکایت ضامن آهو را شنیده اند، حکایتی که گوید آهویی از پیش یک شکارچی گریخت و به حضرت رضا(ع) پناه آورد. حضرت هم ضمانت آن حیوان را در برابر شکارچی کرد و آزادش نمود. اما کمتر کسی میداند که شکارچی این داستان همان ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسیِ فراهم آورندۀ شاهنامۀ منثور و محبوب فردوسی بوده است. شیخ صدوق که یکی از فقهای بزرگ شیعی بوده و در قلمرو آل بویه میزیسته یک سال پس از کشته شدن ابومنصور به طوس آمده و کتاب مهم خود ( عیون اخبار الرضا) را دربارۀ همین سفر و کرامات حضرت رضا(ع) نوشته است. دو کرامتِ کتابِ عیون مربوط به ارتباط ابومنصور با آن حضرت است. به نوشته شیخ صدوق مردم طوس به وی گفتهاند که ابومنصور میگفته است ابتدا ارادت چندانی به حضرت رضا(ع) نداشتم تا این که روزی هنگام شکار، آهویی از پیش من گریخت و من در پی آن اسب تاختم. آهو که درمانده شده بود به چهار دیواری حرم حضرت رضا پناه برد و اسبم از تعقیب او باز ایستاد؛ به طوری که هر چه آن را هی کردم قدمی پیش نگذاشت و من دانستم که حضرت شفیع آن حیوان شده است. بدان سبب از ارادتمندان آن امام شدم و هر شب جمعه به زیارت مرقدش میرفتم و حاجات خود را از او میخواستم. از جمله فرزند پسر نداشتم و آرزو کردم که صاحب پسری شوم و حضرت آرزویم را برآورد و فرزند دار شدم.
چه حکایت شیخ صدوق واقعاً روی داده باشد و چه نه، ابومنصور دو پسر به نامهای منصور و عبدالله داشته که بیست سال پس از مرگ پدرشان صاحب مقامهای بالایی در خراسان و طوس شده و هر دو، خصوصاً منصور، به حمایت فردوسی پرداختهاند تا او بتواند با فراغ بال به نظم شاهنامه همت بگمارد (← صفحات آینده). حکایت ضامن آهو به بهترین شکلی دو هویّت ملّی و شیعی مردم ایران را به هم پیوند زده است. جالب این که مظهر هر دو هویّت مردم ایران، آرامگاه فردوسی و حرم حضرت رضا(ع)، به فاصلۀ چهار فرسخ از هم در یک گوشه مملکت ما (طوس و مشهد) قرار گرفتهاند.
غزنویان و حکایت آهویی دیگر
نام فردوسی و شاهنامه با نام سلطان محمود غزنوی گره خورده است، به گونهای که هرگاه از فردوسی سخنی به میان میآید بلافاصله نام محمود هم پیدا میشود. اما این محمود که بود؟ او پسر بندۀ ترکی به نام سبکتگین بود که در جوانی به اسارت در آمده و در بازار برده فروشان فروخته شده بود. صاحب او وی را با چند بندۀ دیگر از بخارا به نیشابور برده و به آلپتگین (سپهسالار سامانیان و والی خراسان) فروخته بود. این سبکتگین در مدت یک سالی که بندۀ آلپتگین در نیشابور بود چنان لیاقت نشان داد که از نزدیکان ارباب خود شد؛ بدین سبب وقتی آلپتگین نیشابور و قلمرو سامانیان را به قصد غزنه ترک کرد سبکتگین را هم با خود برد. آنها پیش از رسیدن به غزنه (در جنوب شهر کابل افغانستان کنونی) مدت کوتاهی در بلخ ماندند. «بیهقی» صد سال بعد از آن زمان، با چند واسطه از قول سبکتگین نقل کرده است که وی گفته: در بلخ تنها یک اسب دَوَنده داشتم، روزی نزدیک غروب به صحرا رفتم تا شکاری کنم « آهویی دیدم ماده و بچه باوی. اسب را تازاندم و بچه از مادر جدا ماند و خسته شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون کمی راندم آوازی به گوش من آمد. بازنگریستم، مادر بود که در پی من میآمد و ناله و خواهشکی میکرد. اسب را برگرداندم تا شاید او را هم بگیرم، چون باد از پیش من گریخت. بازگشتم، و دو سه بار همچنین میشد و این بیچاره میآمد و مینالید. تا نزدیک شهر رسیدم آن مادرش همچنان حالان و نالان میآمد. دلم سوخت و با خود گفتم از این آهو بره چه خواهد آمد؟ برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوی مادر دوید و ناله کردند و هر دو برفتند سوی دشت. من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بیجو مانده. سخت تنگدل شدم و غمناک در حجرۀ غلامی خود خفتم. به خواب دیدم که پیرمردی سخت باشکوه نزدیک من آمد و گفت: « یا سبکتگین! به پاس آنکه برآن آهو بخشیدی و بچۀ او را بدو باز دادی و اسب خود را بیجو یله کردی ما شهری را که به آن غزنه گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم. و من رسول آفریدگارم». من بیدار شدم و قوی دل گشتم و همیشه به این خواب میاندیشیدم، تا به غزنه رفتیم و بدین درجه رسیدم که هستم، و همه بر اثر بخشش بر آن آهو بود!».
ماجرای به حکومت رسیدن سبکتگین بدین صورت بود که پس از رفتن به غزنه هر سال به آلپتگین نزدیکتر میشد تا این که به دامادی او درآمد. چند سال پس از مرگ آلپتگین هم جانشین او و حاکم غزنه و زاولستان شد (حدود سال ۳۶۶). وی پنج سال قبل از رسیدن به حکومت صاحب فرزندی به نام محمود شده بود (اول سال ۳۶۱ ﮪ) که ۳۲ سال کمتر از حکیم ابوالقاسم فردوسی سن داشت. محمود تا ۲۳ سالگی (۳۸۴) بدون آن که خراسان و طوس را دیده و یا خبری از فردوسی شنیده باشد همچنان در غزنه میزیسته و مانند یک امیرزاده پرورش مییافته است. اما فردوسی در آن فاصله، به سن چهل سالگی شروع به نظم شاهنامه کرده و طی ۱۴ سال سرایش اولیه آن را هم به پایان برده (در سال ۳۸۴) تا این که محمود با پدرش به خراسان آمده و این دو (فردوسی و محمود) سال بعد با هم آشنا شدهاند (¬ صفحات بعد).
دورخیزهای بیست سالۀ فردوسی
این که فردوسی در فاصلۀ ۱۹ سالۀ کشته شدن ابومنصور محمد بن عبدالرزاق تا شروع خود به نظم شاهنامه، به چه کارهایی اشتغال داشته؟ دقیقاً معلوم نیست، الاّ آن که وی به عنوان یک دهقان و دهقان زاده به امور زندگی شخصی اشتغال داشته، نیز در ۲۷ سالگی (حدود سال ۳۵۶) همسر گزیده، بعد هم به تربیت فرزندان (یک پسر و احتمالاً یک دختر) مشغول بوده است. تکمیل دانش و کسب معرفتِ بیشتر هم البتّه باید دغدغۀ اصلی او در سالهای پر بارِ میانسالی بوده باشد. اما برتر از این همه، هر چه سن و تواناییهای شاعرانۀ فردوسی بیشتر میشده به فراهم آوردن نسخهای از شاهنامۀ ابومنصوری و پیدا کردن حامیانی برای شروع به نظم آن میاندیشیده است. وی در دیباچۀ شاهنامه این جستجوها و دورخیز کردنهای خود را، پس از اتمام شاهنامۀ ابومنصوری، ذیل دو عنوان «گفتار اندر داستان ابومنصور دقیقی» و «گفتار اندر داستان دوست مهربان» چنین سروده است:
چُن از دفتر این داستانها بسی |
همی خواند خواننده بر هر کسی |
***
دل روشن من چو بگذشت ازوی |
سوی تخت شاه جهان کرد روی |
شروع به نظم شاهنامه
چون دقیقی در سال ۳۶۷ هجری به دست یکی از غلامانش کشته شده فردوسی باید از آن سال به بعد در صدد ادامۀ کار دقیقی برآمده باشد. دقیقی تنها هزار بیت از پادشاهی گشتاسپ (اولین شاه زرتشتی ایران) را سروده، فردوسی هم بزرگمنشانه همۀ آن هزار بیت را در جای خود آورده است (تا ضمناً وسیلهای باشد برای مقایسۀ شعر فردوسی با دقیقی). اما « شاه جهانی» که فردوسی مدعی شده بعد از مرگ دقیقی به وی روی آورده، کسی جز امیر وقت سامانی (نوح بن منصور بن نوح بن نصر سامانی) نمیتوانسته باشد، که پس از مرگ پدرش (سال ۳۶۵ﮪ) به امیری رسیده و تا سال ۳۸۷ زنده بوده است. اگر فردوسی در زمان پدر امیر نوح (منصور) دست یاری به سوی او دراز میکرد شاید بی جواب نمیماند، چون منصور از همان آغاز امارتش (سال ۳۵۰) روی خوشی به فرهنگ و زبان فارسی نشان داده بود. از جمله اولین ترجمۀ فارسیقرآن کریم در زمان همو (توسط بلعمی کوچک) صورت پذیرفت، نیز کتاب مهم تاریخ بلعمی نوشته شد که از زمرۀ کهنترین کتابهای فارسی دری است. اما فرزند منصور در سن ده سالگی امیر سامانیان شد، بدان سبب سالاران سرکش سامانی اطاعت چندانی از وی نداشتند و اوضاع دولت سامانیان رو به پریشانی نهاد. بدین جهت سفر احتمالی فردوسی به بخارا (در زمان نوح بن منصور) نمیتوانسته نتیجهای برای وی داشته باشد. در عوض، پسران فرهیختۀ ابومنصور که اندکی پس آن زمان شوکتی نوین یافته بودند بهتر از هر بزرگ زادهای میتوانستند به حمایت از شاعر هم ولایتی خود بپردازند. فردوسی همّت و حمایت یکی از پسران ابومنصور (منصور) را در دیباچۀ شاهنامه ذیل « گفتار اندر ستایش امیرک منصور» چنین ستوده است:
بدین نامه چون دست بردم فراز |
یکی مهتری بود گردنفراز |
توصیف فردوسی از این جوان حامیِ خویش کاملاً با احوال پسر ابومنصور و سرنوشت او سازگار است؛ از آن جهت که وی را «از گوهر پهلوان» خوانده و با صفاتی چون « خردمند و بیدار و روشنروان» ستوده، در توصیف پدرش نیز دیدیم که گفته: « یکی پهلوان بود دهقان نژاد / دلیر و بزرگ و خردمند و راد»، پسر را در خطاب به سلطان محمود « شاه» خوانده، پایان کار او را هم اینگونه توصیف کرده است که « کم شد از انجمن»، چنان که « نه زو زنده دیده نه مرده نشان». بدین ترتیب دربارۀ یکی بودن آن جوان با منصور بن محمد بن عبدالرزاق تردیدی باقی نگذاشته است؛ منصور در سال ۳۷۱ پس از عزل خاندان سیمجور از حکومت خراسان و نصب سپهسالار و حاکمی جدید (به نام تاش) حاکم ولایت طوس شد و هم تقریباً به معاونت والی خراسان در آمد، اما پس از چند جنگ با سیمجورها عاقبت در سال ۳۷۷ به اسارت درآمد و به بخارا فرستاده شد. در آن شهر هم به زندان افتاد و بی آن که کسی از پایان کارش با خبر شود غریبانه درگذشت. یکی از مورّخان (گَردیزی) نوشته است که « منصور بن محمد بن عبدالرزاق» و دیگر اسیران نامی را به بخارا بردند و « منصور را بر گاوی نشاندند و به روز» در شهر گرداندند. مورّخ دیگری (عُتبی) هم نوشته که اسیران را پس از استهزا در بخارا به زندان حکومتی (قُهَندز) بردند و حبس کردند تا برخی به بدترین حال درگذشتند و بعضی آزاد شدند. بنابراین فردوسی باید در همان ۶ سال (۳۷۱ تا ۳۷۷) مورد حمایت منصور قرار گرفته باشد. از آن پس تا زمانی که سبکتگین و پسر ۲۳ سالهاش محمود با دعوت سامانیان به خراسان آمدهاند و سیمجوریان یاغی را از قلمرو سامانیان راندهاند فردوسی باید در حالت بیپناهی به ادامۀ کار پرداخته باشد.
آشنایی فردوسی و محمود غزنوی
در میانۀ کار پرشور فردوسی و زمانی که حدود ۱۲ سال از اشتغال او به نظم شاهنامه میگذشت (سال ۳۸۲) و وی میکوشید تا با شرح جنگهای مردم ایران زمین با دشمنان بیاباننشین مهاجم، اعم از تورانیان و ترکان خُلَّخ و…، خطر این بیگانگان را گوشزد همگان کند و استقلال سیاسی و فرهنگی ایران را مهم بشمارد، اولین گروه از بیابانگردان با نام « ترکان قراخانی آل افراسیاب» (در اصل خلّخ) شهرهای سمرقند و بخارا را متصرف شدند؛ امیر وقت سامانی (نوح بن منصور) هم به ساحل چپ جیحون گریخت. غلامزادگان سیمجوری که پس از قتل ابومنصور عبدالرزاق همچنان سپهسالار سامانیان و والی کل خراسان بودند نه تنها به کمک امیر سامانی و حفظ مرکز حکومت وی (بخارا) نپرداختند بلکه به « آل افراسیاب» پیغام دادند که با اطمینانِخاطر شهرهای ماوراءالنهر را بگیرند و سامانیان را براندازند، تا ایشان (سیمجورها) هم بتوانند مستقلاً صاحب و حاکم بقیۀ خراسان (چون نیشابور و طوس و مرو و هرات…) شوند. از بخت خوش ایرانیان و سامانیان، خان بزرگ قراخانیان (بُغراخان ـ شُترخان) بیمار و مجبور به ترک بخارا شد، در میانۀ راه هم درگذشت. در نتیجه امیر سامانی از ساحل جیحون (شهر آموی ـ آمُلِ شَط ـ چهارجوی بعدی ـ ترکمن آباد کنونی) به بخارا بازگشت و طی نامهای از سبکتگین غزنوی خواست تا با فرزندش (محمود) به یاری سامانیان بشتابد و سیمجوریان متمرّد را از خراسان بیرون کند؛ تا در عوض سپهسالاری سامانیان و حکومت خراسان را به محمود جوان دهند. سبکتگین دعوت سامانیان را پذیرفت و برای اولین بار، پس از هجرت از خراسان به غزنه، در سال ۳۸۴ به هرات آمد. امیر بخارا هم با عمدۀ لشکرش به او پیوست و سیمجوریان را شکست دادند و از خراسان به گرگان راندند؛ محمود جوان (۲۳ ساله) هم که برای اولین بار خراسان را میدید سپهسالار و والی کل خراسان با مرکزیت شهر نیشابور شد. پدرش او را تا نیشابور همراهی و مستقر کرد و خود به غزنه بازگشت. اما سیمجورها در غیاب سبکتگین از گرگان به نیشابور حمله کردند و طی جنگی (به نام رخنه) محمود را شکست دادند و از خراسان بیرون کردند. چون وی به پدرش پیوست بار دیگر سبکتگین لشکر جمع کرد و عازم خراسان شد. سیمجورها هم همۀ لشکریان حامی خویش را گرد آوردند و به مدخل درۀ کارده (صحرای مقابل روستاهای اَندُرخ و رزان) در نزدیکی پاز (زادگاه و محل زندگی فردوسی) رفتند و منتظر سبکتگین و محمود شدند. آنها هم با لشکری انبوه از غزنه و بخارا و سیستان به طوس آمدند و جنگی مهم میان طرفین درگرفت که فردوسی در همۀ عمر خود مهمتر از آن را ندیده بود. در این جنگ مهم (جنگ اَندُرخ) که فردوسی از نزدیک محمود جوان را میدید، وی دلاوریهایی کرد که بعضی از مورّخان (عتبی) او را با رستم و اسفندیار مقایسه کردهاند. در نتیجه فردوسی هم به وی دلبست، به گونهای که بعداً به دلاوریهای محمود در جنگ مزبور و زمان آن (۳۸۵) اشاره کرده است. در آغاز داستان گشتاسپ و ارجاسپ چون فردوسی خواسته هزار بیت دقیقی را عیناً بیاورد مدعی شده است که دقیقی را به خواب دیدم و او به من چنین و چنان گفت، از جمله یادآور شد که اگر تا سال هشتاد و پنج (۳۸۵) صبر کنی محمودی پیدا خواهد شد و به حمایتت خواهد پرداخت:
چناندیدگوینده یک شب به خواب کنون من بگویم سخـن کـو بــگفت |
که یک جام میداشتی چون گلاب، مـنـم زنـده او گـشت با خاک جُفت |
آشنایی اولیۀ فردوسی با محمود زمانی روی داده که شاعر نظم اولیۀ شاهنامه را به پایان برده بوده (در سال ۳۸۴)، در نتیجه محمود نمیتوانسته است از آغاز کار فردوسی با وی وعده و وعیدی داشته باشد. اما هنگام بازنگری شاهنامه چنین ارتباطی میتوانسته برقرار شده باشد، که آنهم از حدود سال ۳۹۴ (۶۵ سالگی شاعر) شروع شده و ۶ سال بعد (سال ۴۰۰) خاتمه یافته است.
چون محمود در زمان حکومت خراسان نسبتاً جوان و کم تجربه بود پدرش با خواهش از سامانیان وزیری مجرّب برای وی تعیین کرد. این وزیر فرهیخته و ایران دوست اهل اسفراین خراسان بود و « ابوالعباس فضل بن احمد» نام داشت. اسفراینی کوشید تا روابط محمود را با فرهیختگان خراسان برقرار کند. خود محمود هم در صدد بود تا هر جا عالم و دانشمندی مییافت شناسایی کند و به غزنه بفرستد یا با او دوستی برقرار نماید (به قول بیهقی). در نتیجه با وساطت وزیر آهسته آهسته میان فردوسی و محمود آشنایی دو طرفه برقرار شد؛ اما محمود تا دو سال بعد (۳۸۷) که هم پدرش زنده بود و هم امیر سامانی (نوح) اختیارات چندانی نداشت و تنها از طرف سامانیان و با نظارت پدرش والی خراسان و سپهسالار سامانیان بود. فردوسی در آن دو سال همچنان به بازنگری و تکمیل شاهنامهاش مشغول بود و اوضاع زمانه را زیر نظر داشت، تا اینکه در سال ۳۸۷ نوح سامانی و سبکتگین غزنوی درگذشتند و محمود برای جانشینی پدر در غزنه، هم سامانیان در بخارا، خیز برداشت. فردوسی نیز گمان میکرد که محمود به زودی صاحب قدرت اصلی در ایران شرقی خواهد شد. وی بعدها که محمود سلطان شده (آخر سال ۳۸۹) و با وساطت اسفراینی دست دوستی به سوی شاعر طوسی دراز کرده، به سال مرگ سبکتگین و نوح سامانی، که مصادف با ۵۸ سالگی شاعر بوده اشاره کرده است. فردوسی در سن ۶۵ سالگی (۳۹۴) که مقدمۀ داستان جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب تورانی را میسروده خطاب به سلطان محمود ابیات فراوانی سروده که در ضمن آنها از ۵۸ سالگی خود و آغاز بالیدن محمود چنین یاد کرده است:
شرح دوستی شاعر و سلطان
چُنین سال بگذاشتم شست و پنج
|
به درویشی و زندگانی به رنج
|
این ابیات که بعضی از آنها از جملۀ زیباترین بیتهای شاهنامه است، در سال ۱۳۱۳ خورشیدی که آرامگاه فردوسی را میساختهاند بر ضلع شرقی آن حک کرده اند (که اکنون هم برجاست)؛ که نشان میدهد با هیچ زبانی نمیتوان همّت فردوسی و اهمیّت شاهنامه سرودۀ وی را بهتر از خود او توصیف کرد؛ در بقیۀ موارد هم شاهنامه بهترین منبع برای درک احوال سرایندۀ آن است.
فردوسی در ۷۲ بیت آغاز داستان جنگ بزرگ، بجز مدح و ستایش سلطان محمود، وزیر فرهیختۀ او (ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی) را هم با زیباترین الفاظ ستوده است:
ابوالقاسم آن شهریار دلیر
|
کجا گور بستاند از چنگ شیر
|
از این ابیات پیداست که وزیر اسفراینی نه تنها حامی معنوی فردوسی بوده بلکه نیازهای مادّی وی را هم تأمین میکرده است. اما وزارت اسفراینی پس از ۶۵ سالگی شاعر (۳۹۴)بیش از ۶ سال دوام نیاورد، چون در سال ۴۰۰ به سبب طمع و آز سلطان محمود، معزول و حبس شد و چهار سال بعد در زیر شکنجه درگذشت. بدان سبب روزگار خوشی شاعر هم تا سال ۴۰۰ بیشتر دوام نیاورد و از آن پس آواره شد، تا این که در یکی از سالهای ۴۱۱ تا ۴۱۶ در عُزلت و آوارگی درگذشت.
۶۵ سالگی شاعر، یا سال ۳۹۴، که اینهمه شاعر و سلطان را به هم نزدیک کرده دو ویژگی داشته است. اول این که تنها پسر فردوسی در همان سال درگذشته و وی را دلشکسته و از روزگار پیری و تنگدستی مأیوس کرده است. دوم این که سلطان محمود از همان سال به بعد مورد رقابت و کینۀ ترکانی قرار گرفته که پنج سال قبل هم به بخارا حمله کرده و سامانیان را برانداخته بودند (۳۸۹). بدین سبب هم سلطان محمود نیازمند حمایت فرهیختگان ایرانی شده بود و هم شاعر حمایت از سلطان را به صلاح خود و ایران میدانست؛ مرگ ناگهانی و دلخراش فرزند ۳۷ سالۀ فردوسی هم سبب دیگر جلب این حمایت شده بود.
مرگ پسر سی و هفت سالۀ فردوسی
گرچه فرزند شاعر در ۶۵ سالگی او، یعنی زمانی که وی دوستیاش با سلطان محمود را آغاز کرده روی داده، او در آن ابیات به مرگ فرزند اشاره نکرده، بلکه در آغاز داستان بهرام چوبین که از قهرمانان مورد علاقۀ فردوسی بوده و مرگ ناکامانه و دلسوزش دل خود فردوسی را هم به درد آورده، به مرگ فرزند خویش اشاره کرده و طی ابیاتی دلخراش این واقعه را شرح داده است:
مرا سال بگذشت بر شست و پنج |
نه نیکو بُوَد گر بیازم به گنج |
اهمیت سیاسی سال ۳۹۴ (۶۵ سالگی فردوسی)
محمود غزنوی از این که سپاهسالار سامانیان و حاکم خراسان شده بود در پوست خود نمیگنجید. اما بعضی حوادث عجیب سبب شد تا وی ناخواسته درگیر جنگ با سامانیان و براندازی ایشان گردد. با اینهمه خود را شایستۀ سلطنت بر ایران زمین و جانشینی سامانیان نمیدید و اصلاً گمان نمیکرد که مردم فرهیختۀ ایران سلطنت وی را بپذیرند، اما حوادثی غیر قابل پیشبینی محمود را در پایان سال ۳۸۹ به جانشینی سامانیان رساند. چون امیر سامانی و پدر محمود درگذشتند (سال ۳۸۷) وی با شتاب حکومت خراسان را رها کرد و به غزنه رفت تا جای پدر را بگیرد (از برادرش اسماعیل). در آن حال سالاران بیتبار درگاه سامانیان پسر جوان امیر نوح (به نام منصور) را جانشین پدر کردند، یکی از ایشان ( به نام بگتوزون) نیز به جای محمود والی خراسان شد. محمود پس از این که برادر خویش را در غزنه شکست داد و جانشین پدر شد به خراسان بازگشت تا منصب پیشین خود را بگیرد، امیر جوان سامانی هم برای رهایی از چنگ سالاران سرکش خود بیمیل به حکومت محمود نبود. اما آن سالاران امیر را وادار به جنگ با محمود کردند، چون هم از امیر سامانی میترسیدند و هم از محمود. وقتی لشکریان سامانی برای مقابله با محمود به کنار شهر سرخس رسیدند دو تن از آن سالاران بندهزاده (بگتوزون و فائق) به ناگاه امیر جوان سامانی را درون خیمهای کشاندند و کورش کردند! محمود با شنیدن این خبر به خونخواهی امیر سامانی برخاست و گفت: « به خدا که اگر چشم من به بگتوزون افتد به دست خویش چشمش کور کنم» (بیهقی). آن سالاران که چنین دیدند به جنگ با محمود پرداختند اما ناباورانه شکست خوردند (در جنوب مرو، ماه صفر سال ۳۸۹) و محمود گفت: « انّ الله لا یُغَیِّر…، خداوند آنچه را که مردمی دارند دگرگون نکند مگر آن که آن مردم خود آن را دگرگون کرده باشند»(سورۀ رعد).
در آن حال ترکان قراخانی آل افراسیاب هم از ضعف سامانیان استفاده نمودند و برای دومین بار (پس از حملۀ سال ۳۸۲) بخارا را تصرف کردند و تخت و تاج سامانیان را صاحب شدند و آن دودمان فرزانۀ ایرانی را بر انداختند. از آن پس ولایات آن سوی جیحون (ماوراءالنهر) به ترکان قراخانی تعلق گرفت و خراسان (در این سوی جیحون) به غزنویان؛ بدین سبب قراخانیان و غزنویان از سویی همسایه و به ظاهر دوست و متحد هم (علیه واکنش بقایای سامانیان) شدند و از سوی دیگر رقیب و هر کدام برای آن دیگری به منزلۀ آتش زیر خاکستر، تا در موقع لازم برفروزند و حریف را از میدان به در برند. در آن حال محمود غزنوی منتظر ماند تا قراخانیان سهم خود را از دولت و قلمرو سامانیان کاملاً بگیرند (آخر سال ۳۸۹) پس از آن در شهر بلخ بر تخت سلطنت جلوس کرد و خود را شاه ایران و جانشین سامانیان خواند، دوستی با ترکان قراخانی را هم پیش گرفت و حتی با آنها وصلت کرد.
چون اعقاب سامانیان بلافاصله پس از تقسیم ملکشان میان قراخانیان و غزنویان به قیام علیه این دو پرداختند (با رهبری اسماعیل پسر نوح) محمود و ترکان قراخانی (با رهبری ایلک خان) همچنان بر دوستیشان نسبت به هم افزودند. اما عاقبت (در سال ۳۹۴) قیام سامانیان رو به ضعف نهاد و «اسماعیل سامانی» دست دوستی به سوی سلطان محمود دراز کرد و این دو بیت را خطاب به وی سرود و برایش فرستاد:
از دیدهکه نقش تو نمودم تو بهی |
وز دلکهفروگذاشت زودم، تو بهی |
سلطان محمود هم از دوستی اسماعیل سامانی استقبال کرد و برای وی آذوقه و سلاح فرستاد تا بتواند به جنگ جدّیتر با قراخانیان بپردازد؛ و این یعنی اعلام جنگ رسمی سلطان محمود با حریفان خود و قطع رابطه با ایشان. در نتیجه وی باید دوستانی جدید پیدا میکرد تا با کمک ایشان بتواند با دشمنی قوی گلاویز شود. چنین بود که او ملتمسانه راه دوستی با مردم ایران خصوصاً فردوسی طوسی را پیش گرفت و با وساطت وزیر ایران دوستش (اسفراینی) به حمایت از فردوسی پرداخت، پیری و مرگ فرزند فردوسی و تنگدستی او، همچنین ترجیح سلطان محمود و غزنویان بر قراخانیانِ کاملاً بیگانه، وی را واداشت تا دست دوستی سلطان قدرتمندی چون محمود را پس نزند و رسماً اعلام کند که قصد دارد شاهنامه را به نام او کند. این دوستی تا زمانی که سلطان محمود حریفان خود را شکست نهایی داد (سال ۳۹۸) ادامه یافت، اما پس از آن فروکش کرد تا اینکه دو سال بعد (۴۰۰) خاتمه پذیرفت و به دشمنی تبدیل شد. بنابراین مدت دوستی فردوسی و سلطان محمود تنها شش سال (۳۹۴ تا ۴۰۰) بود، اما همان دوستی کوتاه مدت سبب پیدایش حکایاتی عجیب و غریب دربارۀ رابطۀ سلطان و شاعر شد.
شش سال دوستی و قهر شاعر و سلطان
فردوسی پس از اعلام دوستی با سلطان محمود، در آغاز جنگ بزرگ کیخسرو (که تقریباً وسط شاهنامه است) چندین بار دیگر خطاب به سلطان یا در مدح او ابیاتی سروده است. او در پایان هزار بیت دقیقی (داستان گشتاسپ و ارجاسپ)، خطاب به سلطان محمود مقایسهای بین شعر دقیقی و خود کرده است:
چون این نامه افتاد در دست من |
به ماهی گراینده شد شستِ من |
آنـگاه توضیـح داده کـه خــدای نـامـهها (اصل شـاهنامه) و هم شاهنامۀ ابومنصوری شامل داستانهای کهن و منثور و نامنظمِ بوده، اما وی (فردوسی) آنها را به نظمی زیبا در آورده تا تقدیم سلطان کند، البته پس از بیست سال انتظار (۲۰+۳۷۰=۳۹۰= شروع سلطنت رسمی سلطان محمود):
یکی نامه بود از گه باستان |
سخنهای آن بَر منش راستان |
«ارجاسپ» خانِ ترکان خلّخ بوده، که پس از تورانیان (با ریاست افراسیاب) بزرگترین حریف قوم ایرانی بودهاند. فردوسی در طول روایت جنگ ترکان خلّخ و ایرانیان، با زعامت ارجاسپ و گشتاسپ (بعد هم پسرش اسفندیار) چند بار به ستایش محمود و تشویق او به مبارزه با حریفانش (قراخانیان) پرداخته است. جالب آنست که ترکان قراخانی از اعقاب همان خلخها بودهاند. وی قبل از آغاز داستان هفتخان اسفندیار محمود را چنین ستوده است:
کنون زین سپس هفتخان آورم
|
سخنهای نغز و جوان آورم
|
در آغاز داستان هم بار دیگر به ستایش محمود (به شرط آنکه بخشنده باشد!) پرداخته است:
نخندد زمین تا نگرید هوا
|
هوا را نخوانم کف پادشا
|
«رویین دز» مقر ارجاسپ در سرزمین خلّخها بوده، که اسفندیار آن را گشوده است. پس از اتمام دورۀ اساطیری شاهنامه و شروع بخش تاریخی، سخن فردوسی خطاب به محمود رنگ اندرز و احتیاط به خود گرفته است. در پایان داستان اسکندر هم به محمود یادآور شده که عمر شاهان و شوکت ایشان فناپذیر است، بر خلاف سخن که ماندگار خواهد بود:
چنین است رسم سرای کَهُن |
سکندر شد و ماند ایدر سَخُن |
بلافاصله پس از پایان داستان اسکندر تاریخ اشکانیان خراسانی تبار آغاز شده، که به رغم ۴۵۰ سال حکومت با شکوه در ایران، اخبار آنها مخدوش و مبهم بوده است(به سبب سعی ساسانیان). فردوسی در آغاز پادشاهی اشکانیان گلایهای شدید از روزگار و « چرخ بلند» برای پیری و مستمندی خود کرده است:
الا ای برآورده چرخ بلند
|
چه داری به پیری مرا مستمند؟
|
اما از زبان « چرخ» هم گوید که من از شما آدمیان عاجزترم، هر چه میخواهید از یزدان بخواهید و بس:
چنین داد پاسخ سپهر بلند |
که ای مرد گوینده بر من مبند |
نصایح « چرخ بلند» به شاعر به معنی آن بوده که جز پروردگار به هیچ کس دیگر امیدی نبندد! با اینهمه وی بلافاصله به ستایش محمود پرداخته، ولی مدح از شاه را به سپاس از برادر و سپاهسالارش امیر نصر که والی خراسان بوده، کشانده است. سپاس از وی هم بدان سبب بوده که او نامۀ سلطان مبنی بر بخشش خراج یک ساله را به اطلاع رعایا رسانده است، بخششی که ظاهراً مربوط به یکی از سالهای ۳۹۶ تا ۳۹۸ بوده است:
کنون پادشاه جهان را ستای |
به رزم و به بزم و به دانش، به رای |
سبب بخشش خراج
اگر از مدح دو پهلوی سلطان بگذریم، که شاعر از قول انوشیروان وی را از ستمکاری پرهیز داده، خطاب قرار دادن برادر سلطان به جای خود او خبر از آن دارد که رابطۀ شاعر و سلطان دیگر نمیتوانسته مستقیماً برقرار باشد. اما امیر نصر پس از آن که محمود به سلطنت رسیده (آخر سال ۳۸۹) سپهسالار غزنویان و والی خراسان شده است. در نتیجه ابیات مزبور بعد از سال ۳۹۰ سروده شده؛ و چون امیر نصر و سلطان محمود در سالهای ۳۹۰ تا ۳۹۴ درگیر مقابله با قیام سامانیان (به رهبری اسماعیل بن نوح) بودهاند مدح امیر نصر باید به بعد از سال ۳۹۴ مربوط باشد (که رابطۀ شاعر و سلطان آغاز شده است، در سن ۶۵ سالگی فردوسی). سلطان محمود به محض اینکه در سال ۳۹۴ نسبت به دوستی با سامانیان و فرهیختگان ایران و دشمنی با ترکان قراخانی اقدام کرد چنان از ترکان دچار ترس شد که تا دو سال بعد مملکتش را ترک نکرد، درحالیکه وی زمستان هر سال به هندوستان لشکر میکشید (هم برای غارت و هم چرای زمستانی لشکریان و چهارپایان ایشان). چون سلطان در سال ۳۹۶ ، هر چند با پنهانکاری، به مولتان هند (برای سرکوب شیعیان و قرمطیان) لشکر کشید ترکان قراخانی در دو ستون جرّار به قلمرو وی حمله کردند. یک ستونِ سپاه ایشان پس از عبور از جیحون شهر بلخ را (که پایتخت دوم سلطان محمود بود) مورد حمله قرار دادند و ستون دیگر شهرهای هرات و طوس و نیشابور را. حمله چنان شدت داشت که عمّال سلطان (از جمله سپهسالار امیر نصر در نیشابور، آلتونتاش حاکم هرات و ارسلان جاذب سپهدار طوس) محل مأموریت خود را ترک کردند و به غزنه گریختند تا تنها از دربندهای میان بلخ و غزنه مواظبت کنند. مردم بلخ در غیاب سلطان و عمال او اسلحه برداشتند و با مهاجمان جانانه جنگیدند، اما مردم شهرهای خراسان از جمله نیشابور مطیع ترکان شدند و به ایشان خراج دادند.
چون سلطان از هند بازگشت لشکر انبوهی فراهم آورد و ابتدا به بلخ رفت و قراخانیان را به آن سوی جیحون راند، اما مردم آن شهر را مورد ملامت قرار داد و گفت که: « مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد؟ لاجرم شهرتان ویران شد و مستغلاتی بدین بزرگی از آنِ من (از جمله بازار عاشقان بلخ) سوخت. تاوان این از شما خواسته آید. به هر پادشاهی که قویتر باشد و از شما خراج خواهد و شماها را نگه دارد خراج بباید داد و خود را نگاه باید داشت. چرا به مردم نیشابور و شهرهای دیگر نگاه نکردید که به طاعت پیش رفتند، و صواب آن بود که ایشان کردند، تا غارتی روی نداد. و چرا به شهرهای دیگر نگاه نکردید که خراجی از ایشان بیش نخواستند، و آن محسوب شود»(بیهقی). سلطان پس از بلخ خود را به طوس رساند و مدتی طول کشید تا سپاهیان او ستون دیگر ترکان را از خراسان بیرون راندند.
احتمال میرود که سلطان محمود خراج یک سال را بر رعایای خراسان بخشیده باشد تا جبران خراجی شود که آنها به قراخانیان پرداخته بودند. سلطان تا دو سال دیگر (۳۹۸) هم آمادۀ جلوگیری از هجوم مجدد ترکان بود، بدان سبب با رعایای خود مدارا میکرد. حضور استثنایی وی در طوس (بعد از سال ۳۸۵) و همسایگی با فردوسی حائز اهمیت بود، به طوری که میتوان گفت اگر وی یکبار با فردوسی ملاقات کرده باشد باید در همان سفر جنگی سال ۳۹۶ بوده باشد. بالأخره با رسیدن سال ۳۹۸ ترکان دیگر بار وارد قلمرو محمود شدند، وی هم با لشکری کلان به استقبال ایشان شتافت و مهمترین جنگ طرفین (و شاید وحشتناکترین جنگ سلطان محمود) در آن سال روی داد (نزدیک بلخ) که به پیروزی نهایی غزنویان بر قراخانیان انجامید. محمود از آن پس نفس راحتی کشید و به جبران چهار سال توقف لشکرکشی به هندوستان و غارت، دندان طمع را به دار و ندار رعایای خویش تیز کرد و رویگردانیاش از دولتمردان و یاران ایرانی (از جمله وزیر اسفراینی و فردوسی) آغاز شد. در پاسخ به این رفتار ستمکارانه، ستایش فردوسی از وی هم خاتمه یافت، به گونهای که دیگر از دوستی با سلطان در شاهنامه خبری نیست و آنچه هست گلایه از روزگار و تنگدستی و ستم محمود است؛ چرا که سلطان محمود بیش از آن جوشش عِرق ملّی ایرانیان را خواهان نبود.
تگرگ و مرگ و قحط
فردوسی پس از سپاس محمود و برادرش امیر نصر به سبب بخشش خراج یک ساله، در خطبۀ آغاز پادشاهی «شاپور اردشیر» به حمد خداوند پرداخته اما یکباره نام « شاه» به میان آمده و با مدحی شبیه ذم وی را « پدر بر پدر شهریار و شاه» خوانده! که دقیقاً خلاف واقعیت است؛ چون پدر محمود در اصل بندهای غلام، پدر او هم فرد گمنامی بوده است. بعضی از ابیات مزبور چنین است:
بر آن آفرین کافرین آفرید
|
مکان و زمان و زمین آفرید
|
بعد از این مدح سوالانگیز دیگر خبر خوبی از محمود نیست؛ در عوض گلایه شاعر از روزگار و تنگحالی و ذم سلطان محمود است. در آغاز پادشاهی بهرام گور از برفی موحش در موطن شاعر یاد شده که درِ همۀ خورد و آسایش را بر وی و دیگران بسته، دلواپسی از پرداخت خراج را هم در پی آورده است:
برآمد یکی ابر و شد تیره ماه |
همی تیر بارید از ابر سیاه
|
این برف مربوط به نیمۀ سال ۴۰۰ قمری بوده است. در آن سال تنها در شهرستان نیشابور ۶۷ بار برف بارید، بقیۀ خراسان از جمله ولایت طوس هم از این همه برف بیبهره نبود. بدان سبب حتی غلّه (جو و گندم) را هم سرما زد، در نتیجه با فرارسیدن بهار سال بعد هیچ محصول جو و گندمی در خراسان به دست نیامد و قحطی هولناکی روی داد که تنها در نیشابور و حومۀ آن حدود صد هزار آدم هلاک شدند. فردوسی به این قحطی هم، هنگام گزارش مرگ یزدگرد سوم در مرو، با سوز تمام چنین اشاره کرده است:
گرت هیچگنجاستای نیک رای
|
بیارای دل را، به فردا مپای
|
شدت این قحطی یک ساله به حدی بود که آدمها گوشت هم را میخوردند و از میان مزبله استخوان مردارها را جمع میکردند و با آن امروز خود را به فردا میرساندند. حتی کار به جایی رسید که بعضی از مادران گوشت فرزندان خود را میخوردند. این قحطی از آغاز سال ۴۰۱ قمری (برابر با اواخر مرداد ماه) شدّت یافت و تا رسیدن محصول سال بعد ادامه داشت. در آن حال فردوسی هم که شاهنامه را به پایان میبرد با کم لطفی و حتی عناد و دشمنی سلطان محمود روبهرو شده بود.
پس از سپاس مشروط و دو پهلوی فردوسی از سلطان محمود و برادر و سپهسالارش (امیر نصر) به خاطر بخشودگی خراج یکساله (مربوط به یکی از سالهای ۳۹۶ تا ۳۹۸) و اظهارات فردوسی دربارۀ برف و تگرگ و قحطی، دیگر سخنی از ستایش یا مدح سلطان محمود در شاهنامه نیست، در عوض گلایه است و شِکوهَ، بعد هم ناسزاگویی کنایی به وی. در آغاز « داستان خسرو و شیرین» فردوسی گفته است:
کهن گشته این نامۀ باستان
|
ز گفتار و کردار آن راستان
|
این اولین گلایۀ فردوسی از سلطان محمود و نومیدی از او و دست به دامان امیر نصر شدن است. وی در شصت و سه سالگی خود هم که مصادف با سرودن وقایع اواخر پادشاهی خسرو پرویز بوده، به مناسبت شرح ساختن ایوان مداین کار سترگ خود را به آن ایوان بیبدیل تشبیه کرده و تقریباً همان مطالبی را سروده که در اولین مدح محمود هم سروده است. اما این بار دیگر مخاطبِ شاعر سلطان محمود نیست، بلکه به منزلۀ هشدار به اوست که گویا قدر کار شاعر را نمیدانسته است:
جهان بر کهان و مهان بگذرد |
خردمند مردم چرا غم خورد
|
بعضی از این ابیات، که باز هم از زمرۀ شاه بیتهای فردوسی است، بعداً در یکی از اضلاع بنای آرامگاه او (ضلع شرقی، انتهایی چهار ضلع) حک شده است.
سال ۴۰۰ هجری و شهریار بیهنر
بالأخره تندترین انتقاد فردوسی به سلطان محمود از زبان رستم هرمزان (سپاهسالار سپاه ایران در برابر تازیان) آورده شده، که پس از شکست سپاه ایران آیندۀ این کشور را تا سال چهارصد پیشبینی کرده و شهریار آن زمان را « بندۀ بیهنر» خوانده است:
بدانست رستم شمار سپهر کزینپس شکست آید از تازیان
|
ستاره شمر بود و با داد و مهر |
در متن شاهنامه پس از این گلایۀ فردوسی دیگر خبری از مدح یا ذمِ سلطان محمود نیست. این ابیات قطعاً نه در خداینامههای عهد باستان بوده و نه در شاهنامۀ ابومنصوری، اگر هم پیشبینییی برای آیندۀ ایران بوده نباید ذکر دقیق سال ۴۰۰ در آن بوده باشد. در نتیجه گلایهای با این جزئیات ساخته و پرداختۀ خود فردوسی بوده که دقیقاً پس از دیدن اوضاع ایران در سال ۴۰۰ آن را سروده است. آن سال شوم نه تنها سال برف و تگرگ و قحطی و مرگ و ترشرویی سلطان به شاعر بوده، بلکه یکی از بدترین سالها برای عامۀ مردم ایران و فرهیختگان این دیار هم محسوب میشده است. تا آنجا که به فردوسی و شاهنامه مربوط بوده در همین سال وزیر ایراندوست و حامی فردوسی و شاهنامۀ او یعنی «ابوالعباس اسفراینی» از وزارت معزول و بعد هم محبوس و مصادره و شکنجه شده، تا اینکه چهار سال بعد (۴۰۴) زیر شکنجه درگذشته است. بنابراین، فردوسی همۀ امیدهایش را از سلطان محمود بریده و حتّی از بیم او تن به آوارگی داده است. پس از سال ۴۰۰ هم خبر روشنی از حال و روز فردوسی نیست، تا اینکه در گذشته است.
جمعبندی پایان شاهنامه
متن شاهنامه به صورتی ابتر به پایان رسیده، اما پس از آن ابیاتی پریشان دربارۀ چگونگی و زمان سرودن شاهنامه و تقدیم آن به سلطان محمود با عنوان «گفتار اندر تاریخ گفتن شاهنامه» آمده، که بعضی از ابیات آن به شرح زیر است:
چو بگذشتسالاز برمشصتو پنج
|
فزون کردم اندیشۀ درد و رنج
|
اگر از ابیات متناقض این « پایان نامه» بگذریم، که معلوم نیست شاعر از کم لطفی روزگار زهره ترک شده یا میان دواج میغلتیده است؟! سی سال تلاش او برای نظم شاهنامه و پایان آمدن آن به سال ۴۰۰ در ۷۱ سالگی شاعر اساسیترین اطلاعات این ابیات است، که ضمناً نشان میدهد او سرایش شاهنامه را از سال ۳۷۰ شروع کرده است.
سالهای آوارگی فردوسی
فردوسی پس از اتمام شاهنامه در سال ۴۰۰ بیش از ده سالِ پایانی عمر خود را در آوارگی بسر برده است. در آن سالها سیاست سلطان محمود به گونهای بود که همۀ فرهیختگان و روشناندیشان ایرانی، خصوصاً آنها که گرایش شیعی داشتند یا به این مذهب منسوب بودند، تحت تعقیب وی قرار میگرفتند. در رأس همه آنها هم وزیر اسفراینی بود که چون از سلطان محمود برای گرفتن مالیات و خراج از رعایای قحط زده اطاعت نکرد به حبس افتاد و همۀ دارائیهایش را از دست داد و تن به شکنجه سپرد. حکّام دانشپرور خوارزم (مأمونیان) نیز که پناهگاه دانشمندان شهیری چون ابن سینا و ابوریحان شده بودند در فهرست سیاه سلطان محمود قرار داشتند، چنانکه ابن سینا گریخت و ابتدا به قلمرو آل بویۀ شیعه مذهب در ری رفت و بعد هم به حکّام « آل کاکویه» اصفهان (از خویشان آل بویه) پناهنده شد. ابوریحان نیز پس از سفر به ری و بازگشت به خوارزم در حال بیم و هراس از سلطان محمود میزیست تا اینکه در اوایل سال ۴۰۸ خوارزم به تصرف محمود در آمد و ابوریحان هم در حالت اسیری به غزنه منتقل شد. در قلمرو سلطان محمود، خصوصاً خراسان با مرکزیّت نیشابور، گروهی از سنی مذهبان متعصّب و کهنهاندیش با نام «کرّامیه» هر ثروتمند و آزاد اندیشی را که مییافتند متهم به شیعهگری تندرو (قرمطی) میکردند و اموالش را میستاندند، بعد هم شکنجه یا متهم به مرگش میکردند. همین کرامیه، رسول رسمی خلیفۀ فاطمی مصر به دربار سلطان محمود را در نیشابور محاکمه کردند و کشتند. پیداست که در چنین شرایطی اگر فردوسی آن ابیات تُند را هم علیه سلطان محمود، به مناسبت شرح وضع ایران در سال چهارصد، نمیسرود از گزند وی در امان نمیماند. بدین سبب پس از سال ۴۰۰ خبر روشنی از احوال فردوسی در دست نمانده، تا اینکه در اواخر عمر به زادگاهش بازگشته و غریبانه و دلشکسته زیسته، تا درگذشته و در باغچۀ خودش دفن شده است.
درگذشت و دفن در طوس
بالاخره در یکی از سالهای ۴۱۱ (به روایت دولتشاه، در اواخر قرن نهم) یا ۴۱۶ (به روایت حمدالله مستوفی، در نیمۀ اول قرن هشتم) فردوسی در زادگاه خود درگذشت و مدفون شد. بنابر حکایت « نظامی عروضی»، که نه میتوان آن را تماماً پذیرفت و نه رد کرد، همزمان با مرگ فردوسی صلههای سلطان محمود برای وی هم به شهر طابران طوس رسید، به گونهای که وقتی جنازۀ شاعر از دروازۀ رزان شهر طابران بیرون میبردند قطار اشتران حامل صله هم از دروازۀ رودبار وارد آن شهر میشد! بنابر همان حکایت، سبب پشیمانی سلطان دربارۀ فردوسی هم آن بوده که وقتی محمود با سپاه و وزیر خود از هند بازمیگشته رسولی نزد یکی از حکام هند فرستاده و از وزیر پرسیده که آن حاکم چه جوابی خواهد داد؟ وزیر هم گفته است:
اگر جز به کام من آید جواب مـن و گرز و میدان و افراسـیاب
سلطان در شگفت مانده و پرسیده که این بیت از کیست؟ وزیر هم پاسخ داده: از « بیچاره فردوسی، که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمر ندید». در نتیجه سلطان اظهار پشیمانی کرده و آن صله را برای شاعر فرستاده است!
اولاً بیتی که نظامی نقل کرده صورت صحیحاش چنین است:
نجویم بر این کینه آرام و خواب من و گرز و میدان و افراسیاب
دوم اینکه سلطان محمود آنقدر نازکدل و شعر شناس نبوده که با یک بیت شعر منقلب شود. بلکه وی پس از آنکه همۀ حریفان خود را برانداخت یا تسلیم کرد، از خلیفۀ وقت عباسی (القادر بالله) تقاضا داشت که ترکان قراخانی آل افراسیاب را به رسمیت نشناسد؛ اما خلیفه تن به این تقاضا نمیداد. بدین سبب سلطان محمود رئیس شهر نیشابور (حَسنک) را به حج فرستاد (در سال ۴۱۴) و به او گفت که به جای رسیدن به حضور خلیفۀ عباسی، با خلیفۀ شیعه مذهب فاطمی (حاکم مصر و شام) ملاقات کند. بدان سبب خلیفۀ عباسی رنجید، سلطان محمود هم رنجش خلیفه را ندیده گرفت و او را «خرفت» خواند. ظاهراً بدین علل بوده که سلطان محمودِ شیعه ستیز بنا بر مصلحتِ وقت در صدد دلجویی از فردوسی برآمده است. در هر حال مسلم است که فردوسی در سالهای پایان عمر خویش امانی از سلطان محمود یافته و به موطن خویش بازگشته، تا این که «آزادانه درگذشته و مدفون شده است».
آرامگاه فردوسی
آرامگاه حکیم ابوالقاسم فردوسی داخل باغی شش هکتاری واقع در مقابل یکی از دروازههای شهر طابران طوس به نام دروازۀ رزان است. به نوشتۀ نظامی عروضی چون جسد شاعر را از دروازۀ رزان بیرون بردند تا در گورستان عمومی شهر دفن کنند یکی از روحانیون سنّتگرای متعصّب طوس به بهانۀ این که وی رافضی (شیعه) بوده از دفن جسدش در گورستان عمومی ممانعت به عمل آورد، در نتیجه جنازه را به داخل شهر بازگرداندند و داخل باغچهای که به خود فردوسی تعلق داشت دفن کردند. نظامی که حدود صد و چند سال پس از درگذشت شاعر این خبر را داده خود گور وی را در مقابل دروازۀ رزان زیارت کرده است. پس از آن هم کسان دیگری گور شاعر را در همان محل دیده یا زیارت کرده و از آن خبر دادهاند.
شهری که باغ آرامگاه فردوسی میان ویرانههای آن ساخته شده یکی از شهرهای ولایت شانزده هزار کیلومتری طوس بوده است. طوس چهار شهر مهم به نامهای: نوقان (مشهد کنونی)، تروغبَذ (طرقبه)، رادکان (بین چناران و قوچان) و طابران (فردوسی کنونی)داشته است. شهر طابران تقریباً از زمان فردوسی (قرن چهارم) مرکز ولایت شده و آرام آرام به « شهر طوس» شهرت یافته است، اکنون هم اهالی مشهد به آن فردوسی میگویند.
این شهر چند بار ساخته و باز ویران شده است. آخرین بار توسط پسر تیمور (میرانشاه) در اواخر قرن هشتم تخریب شده و دیگر بازسازی نشده است. این شهر ویرانه حدود ۳۵۰ هکتار وسعت و بارویی به طول تقریباً ۷ کیلومتر دارد. شهر چند دروازه و یک ارگ داشته که اکنون ویرانههای ارگ و چند تا از دروازههای آن باقی مانده است. فاصلۀ این شهر از مشهد حدود ۴ فرسخ (۲۴ کیلومتر) است.
مسافرانی که قصد سفر به آرامگاه فردوسی را دارند از شهر مشهد به سوی قوچان و تهران حدود سه فرسخ در جادۀ آسیایی پیش میروند و بعد در محل سه راهی فردوسی به راست میپیچند و یک فرسخ بعد به کنار بستر کشفرود و دروازۀ رودبار شهر طابران میرسند. در دو سوی دروازه بارۀ نیمه ویران شهر دیده میشود، در سمت چپ بولواری هم که منتهی به باغ میشود بنایی تاریخی به نام هارونیه قرار دارد که خانقاهی مربوط به قرن هشتم هجری است، در کنار هارونیه هم بقایای مدرسه و مسجد اصلی شهر از زیر خاک درآمده است که روی آن را پوشیدهاند. در انتهای بولوار، باغ آرامگاه فردوسی واقع است و درون باغ استخر بزرگی ساخته شده و در سمت راست آن مجسمۀ فردوسی را قرار دادهاند. در انتهای باغ، آرامگاه ۹۰۰ متری شاعر ساخته شده، پشت بنای آرامگاه هم دروازۀ رزان شهر طابران دیده میشود.
تاریخچۀ بنای آرامگاه کنونی فردوسی به این شرح است که در زمان قاجار (قرن سیزدهم قمری) بعضی از فرهیختگان ایران و خراسان در صدد برآمدند تا بنایی در خور شأن فردوسی برای او بسازند. جدّیترین تلاش توسط شادروان ملک الشعرا بهار صورت گرفت که در نتیجۀ تلاشهای وی بنای نسبتاً مناسبی برای فردوسی ساخته شد. پس از آن هم در اوایل قرن چهارده خورشیدی به مناسبنت هزارمین سال ولادت فردوسی تصمیم به ساختن بنای آبرونمدی برای وی گرفته شد، که در سال ۱۳۱۳ خورشیدی به پایان رسید و همراه با برگزاری کنگرۀ بزرگداشت جهانی فردوسی افتتاح شد. تعداد بزرگانی که از سراسر جهان در این کنگره شرکت کردند تقریباً بینظیر بود. بنای مزبور با الهام از مقبرۀ کورش در پاسارگاد توسط مهندس سیحون طراحی و ساخته شده است.
همزمان با افتتاح بنای آرامگاه مجسمۀ فردوسی هم که توسط هنرمند نامی ایران ابوالحسن صدیقی در کشور ایتالیا ساخته شده بود درون باغ نصب شد. بنا زیر نظر گروهی از نخبگان فرهنگی و مسئولان بالامقام ایران با نام «انجمن آثار ملی» ساخته شده است. این جمع بهترین ابیات فردوسی در شاهنامه را، که به منزلۀ شناسنامۀ تدوین شاهنامه و همت والای فردوسی است، انتخاب کردهاند که در چهار ضلع بنای آرامگاه وی حک شده است.
بنای نوساز چون از نظر زیرساخت (فونداسیون) دارای اشکال بود حدود ده- بیست سال بعد شروع به نشست کرد. بدان سبب در سال ۱۳۴۳ برچیده شد و پس از احداث تالاری وسیع در عمق چند متری زمین و انتقال جسد شاعر به آنجا مجدداً قسمت بالای آن به همان صورت پیشین بازسازی شد و در سال ۱۳۴۷ خورشیدی افتتاح گردید. اکنون همان بنا بر پاست و سالانه بالغ بر دو میلیون نفر بازدیدکننده و زائر از سراسر ایران و جهان دارد.
بنای جدید در قسمت داخلی تالار خود تندیسهایی از داستانهای شاهنامه (چون داستان زال و هفتخان و…) دارد که توسط فریدون صدیقی (پسر ابوالحسن صدیقی) در سال ۱۳۴۷ساخته شده است. در راهرو زیرزمین هم نقوشی سنگی نصب است که در سال ۱۳۱۳ تراشیده شده است.
شرح پیدایش شاهنامه به روایت فردوسی
۴۸ بیتی که از شاهنامه برگزیده و بر چهار ضلع بنای آرامگاه حک شده، هر چند از چاپهای پیشین شاهنامه گرفته شده بهترین شرح حال فردوسی و جایگاه شاهنامه است. ورودی آرامگاه از ضلع غربی است اما اشعار از ضلع جنوبی، که ابتدا در معرض دید بازدیدکنندگان قرار میگیرد، شروع شده و در جهت غرب و شمال و شرق ادامه یافته است. ابیات با حمد خداوند شروع میشود و بعد به نحوۀ فراهم آمدن شاهنامۀ ابومنصوری به اهتمام ابومنصور محمد بن عبدالرزاق میپردازد، که تا ضلع دوم (غربی) ادامه مییابد. پس از آن ابیات مربوط به اقدام دقیقی در سرودن هزار بیت شاهنامه آمده است، پس از آنهم احوال خود فردوسی و پیشبینیاش از عاقبت کار. ابیات چهار ضلع به ترتیب چنین است:
ضلع اول (جنوبی)
به نام خداوند جان و خرد |
کزین برتر اندیشه بر نگذرد |
ضلع دوم (غربی)
چو بشنید سپهبد از ایشان سُخُن |
یکی نامور نامه افکند بُن |
ضلع سوم (شمالی)
نوشته من این نامۀ پهلوی
|
به پیش تو آرم مگر نغنوی
|
ضلع چهارم(شرقی)
بـدیـن نـامـهبَر عــمــرها بـگــذرد |
بـخوانـدهرآنکـسکــهدارد خرد |
مذهب فردوسی
منم بندهی اهل بیت نبی…………..ستایندهی خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد…………..برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته…………..همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس…………..بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی…………..همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید…………..کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن…………..کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی…………..شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر…………..خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین…………..همان چشمهی شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای…………..به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست…………..چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم…………..چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست…………..ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بیپدر دشمنش…………..که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست…………..ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان…………..نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد…………..چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی…………..همانا کرانش ندانم همی
پایان
|
کتابشناسی
- انساب، سمعانی مروزی، ذیل «الفازی».
- تاریخ بیهقی، ابوالفضل بیهقی، تصحیح و شرح دکتر محمد جعفر یاحقی و مهدی سیّدی،چاپ اول، ۱۳۸۸٫
- تاریخ گردیزی، گردیزی، تصحیح عبدالحی حبیبی، تهران، دنیای کتاب، ۱۳۶۳٫
- تاریخ مردم ایران،دکتر عبدالحسین زرینکوب، جلد ۲، بخش تاریخ سامانیان و احوال امیر ابومنصور (ص ۲۰۹).
- تذکرۃ الشعرای دولتشاه سمرقندی، احوال فردوسی.
- ترجمۀ تاریخ یمینی، عُتبی – جُرفادقانی، ۱۳۵۷، تهران.
- چهارمقاله، نظامی عروضی، مقالۀ شعر.
- راهنمای طوس و سخنی درباۀ فردوسی و شاهنامه، نوشته مهدی سیّدی، دکتر محمد جعفر یاحقی و رجبعلی لباف خانیکی، مشهد، پاژ، ۱۳۷۳٫
- سرایندۀ کاخ نظم بلند- پنج گفتار در زمان و زندگانی فردوسی، مهدی سیّدی، مشهد، آستان قدس، ۱۳۷۱٫
- سرچشمههای فردوسی شناسی، دکتر محمدامین ریاحی، همۀ کتاب، خصوصاً مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری، ص ۱۷۰ به بعد.
- شاهنامه، تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق با همکاری دکتر محمود امیدسالار و ابوالفضل خطیبی.
- کتاب پاژ، شمارۀ ۱۴-۱۳، ویژه فردوسی و شاهنامه، ۱۳۷۳٫
- عیون اخبار رضا، شیخ صدوق (ابن بابویه)، حکایت ضامن آهو.
- فصلنامۀ پاژ، شمارۀ ۱، ویژه نامۀ پاژ (زادگاه فردوسی)، بهار ۱۳۸۷، مقالات: « جایگاه تاریخی پاژ» از رجبعلی لباف خانیکی/ و « نگاهی دیگر به پاژ (زادگاه فردوسی) و نامآوران آن» از مهدی سیّدی.
- فصلنامۀ پاژ، شمارۀ اول دورۀ جدید، بهار ۱۳۹۱٫
- معجم البلدان، یاقوت حموی، ذیل « فاز».
- نزهةالقلوب، حمدالله مستوفی، احوال فردوسی.
کتابخانه و موزه ملی مجلس شورای اسلامی
امام علي (ع) و خاندانش در شاهنامه ي فردوسي و داستان هاي حماسي
نويسنده:دکتر منصور رستگار فسايي*
همچنان که پهلوانان و دلاور شاهنامه، نماد استواري و پايداري سلحشورانه ملّت ايران در برابر سلطه جويي ها و تهاجمات بيگانگان و نماينده روح همبستگي و هدف هاي گروهي مردم ما در طول تاريخ به شمار مي آيند، دلبستگي به حضرت علي (ع) و خاندانش نيز بازگو کننده حق طلبي ديني و مذهبي و واکنش خردمندانه فردوسي و معاصرانش در برابر سلطه خلفاي بغداد و نفوذ ايشان در دربار سلاطين غزنوي و به تعبيري، ستيزي ديني و سياسي به حساب مي آيد که ريشه در علايق کهن مذهبي و ملي مردم روزگار فردوسي دارد. به همين جهت از همان روزي که ملّت ايران، شاهنامه را مي شناسند و جادوي سخن فردوسي او را افسون مي کند، شاهنامه و فردوسي با دو انگيزه که چون شير و شکر به هم درآميخته اند، ذهن مردم ما را به خود مشغول مي کنند:
۱ـ شاهنامه حماسه اي پرشور است که بر مبناي حق طلبي و از جان گذشتگي دلاوران و سلحشوران ايراني پرداخته شده و فرهنگ و تاريخ و باورهاي ارزشمند ملّت ايران را باز مي نمايد و سند ملي مردم ماست.
۲ـ فردوسي شاعري شيعي است که بيش از سي سال عمر خود را صرف نظم شاهنامه کرده است و در اعتقاد مذهبي خود سخت استوار است و محمود غزنوي صرفاً به دليل اختلاف مذهبي و سياسي، حق او را نشناخته و آن چنان حماسه سراي بزرگ را پاداش شايسته نبخشيده است: بدين ترتيب در مشکلاتي که براي فردوسي پيش مي آيد هر يک از اين دو عامل به نحوي تأثير دارند:
۱ـ مرا غمز کردند کان پر سخن به مهر نبي و علي شدن کهن
من از مهر اين هر دو شه نگذرم اگر تيغ شه بگذرد بر سرم
مرا سهم دادي که در پاي پيل تنت را بسايم چو درياي نيل
نترسم که دارم ز روشن دلي به دل مهرجان نبي و علي (۱)
۲ـ «فردوسي… روي به حضرت نهاد و [شاهنامه را] عرضه کرد و قبول افتاد… محمود با آن جماعت تدبير کرد… گفتند… او مردي رافضي است و معتزلي مذهب و اين بيت بر اعتزال او دليل کند:
به بينندگان آفريننده را نبيني، مرنجان دو بيننده را
و سلطان محمود مردي متعصب بود در او اين تخليط بگرفت و مسموع افتاد… و فردوسي محمود را هجا کرد…» (۲) ، اما آن چه در تاريخ سيستان آمده است ديگر ناظر بر اختلاف مذهبي نيست که منوط به نگرش نژادي و محتواي پهلوانانه ايراني شاهنامه است: «و حديث رستم بر آن جمله است که ابوالقاسم فردوسي در شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندين روز همي برخواند، محمود گفت همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. ابوالقاسم گفت زندگاني خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما اين دانم که خداي تعالي خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد… محمود وزير را گفت اين مرد مرا به تعريض دروغزن خواند وزيرش گفت ببايد کشت…» (۳). که اين حکايت يادآور بيتي است از فردوسي درباره محمود که:
چو اندر تبارش بزرگي نبود نيارست نام بزرگان شنود (۴)
در اين گفتار ما برآنيم که وجوه متنوع تأثير علي و خاندانش را ذهن فردوسي و در شاهنامه و در ذهن مردم ايران را در ۹ نکته به اختصار بازگو کنيم:
۱ـ دلبستگي شديد فردوسي به حضرت علي و خاندان او به حدي است که در عين حال که به قول سپهبد شهريار مي داند که «تو مرد شيعيي و هر که تولّي به خاندان پيامبر کند، او را دنياوي به هيچ کاري نرود که ايشان را خود نرفته است» (۵) اما در همان آغاز کتاب به بيان صريح اعتقادات مذهبي خود به اهل بيت مي پردازد و علي را «وصي» پيامبر مي نامد و همين امر آتش خشم محمود را برمي افروزد و زبان طعن مشاوران وي را مي گشايد تا او را رافضي و معتزلي بخوانند. اين بخش شاهنامه نه تنها براي محمود حساسيت برانگيز بود که پس از وي براي بسياري از خوانندگان و نسخه برداران شاهنامه نيز که شيعي يا سنّي بودند فرصتي فراهم آورد تا بيت هايي را بر اين بخش از اشعار فردوسي بيفزايند يا از آن بکاهند تا به نوعي در شديد ساختن يا کمرنگ نمودن عقايد فردوسي بر خوانندگانش تأثير گذارند. و به همين جهت است که مي بينيم حذف ها و الحاقاتي که در اين بخش از شاهنامه وجود دارد از هر جاي ديگر اين اثر بيشتر است و انگيزه اين امر نيز جز احساس مذهبي و دفاع از عقايد شيعي يا حمله بدان نيست (۶). و حتي گاهي کار اين تغييرات به دستکاري هايي مي انجامد مثلاً به ابيات زير بنگريد:
که من شهر علمم، عليم در است درست اين سخن قول پيغمبر است…
اگر مهرشان من حکايت کنم چو محمود را صد، حمايت کند…
در بعضي نسخه هاي شاهنامه بيت دوم را به اين صورت تغيير داده اند که:
چو من از محمد حکايت کنم چو محمود را صد حمايت کنم
اما بلافاصله پس از آن مي خوانيم:
منم بنده هر دو تا رستخيز اگر شه کند پيکرم ريز ريز
و کاتب فراموش کرده است که اگر علي به محمد تغيير يابد نفر دومي وجود ندارد که فردوسي بگويد منم بنده هر دو… در اين بخش از مقدمه شاهنامه فردوسي پس از تمهيد مقدمه اي و بعد از آنکه زبان به ستايش پيامبر مي گشايد و دين و دانش را در رستگاري و رهايي مي نامد و توصيه مي کند که اگر مي خواهي دلي نژند و تني مستمند نداشته باشي و از هر بدي رها شوي و سرت به دام بلا نيفتد، با توجه و عمل به گفتار پيامبر، راه راست را برگزين و راز راه راست اين کلام رسول خداست:
که من شارستانم (شهر علمم) عليم در است درست اين سخن قول پيغمبر است
گواهي دهم کاين سخن راز اوست تو گويي دو گوشم پر آواز اوست
و بدين ترتيب فردوسي با آوردن نام علي، رازي را بازمي گويد که گويي حضرت رسول در گوش هوش او خوانده است و آن دلبستگي به اهل بيت و درست بودن راه و روش آن ها بنابر عقايد شيعي دوازده امامي فردوسي است که در قالب تمثيلي دلپذير بدين سان بيان مي شود و نتيجه مي گيرد که سفينه نجات و فرقه ناجيه جز علي و اهل بيت و پيروان او نيستند:
منم بنده ي اهل بيت نبي ستاينده خاک پاي «وصي»
حکيم اين جهان را چو دريا نهاد برانگيخته موج از او تندباد
چو هفتاد کشتي بر او ساخته همه بادبان ها برافراخته
يکي پهن کشتي بسان عروس بياراسته همچون چشم خروس
محمد بدو اندرون با علي همان اهل بيت نبي و «وصي»
خردمند کز دور دريا بديد کرانه نه پيدا و بن ناپديد
بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بيرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبي و «وصي» شوم غرقه، دارم دو يار وفي
همانا که باشد مرا دستگير خداوند تاج و لوا و سرير
خداوند جوي مي و انگبين همان چشمه شير و ماء معين
اگر چشم داري به ديگر سراي به نزد نبي و «وصي» گير جاي
گرت زين بدآيد گناه من است چنين است و اين دين و راه من است
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم چنان دان که خاک پي حيدرم
نباشد جز از پي پدر دشمنش که يزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در دلش بغض علي است از او زارتر در جهان زار کيست
نگر تا نداري به بازي جهان نه برگردي از نيک پي همرمان
همه نيکيت بايد آغاز کرد چو با نيکنامان بوي هم نورد… (۷)
ملاحظه مي شود که فردوسي خردمند، در ابيات فوق سفينه نجات را در دريايي طوفاني وصف مي کند که رسول خدا و علي و خاندان وي در آنند و خردمند، يقين دارد که اگر خود نيز بدان کشتي پناه جويد، آن دو يار وفادار او را از غرق شدن خواهند رهانيد و در حالي که با دلي سرشار از اعتماد و يا بياني حماسي خود را خاک پاي حيدر مي شناسد، او را «دروازه شهر علم» و «همراهي نيک پي» و «نيک نام» و «وصي» رسول خدا و «خداوند جوي مي و انگبين» و «چشمه شير و ماء معين» مي شناسد که پيروي از او نجات دو جهاني را نصيب مي سازد.
فردوسي علي را «حيدر»، «جفت بتول» و «ستوده ي رسول خدا»، «سر انجمن»، «ولي» و «شفيع روز محشر» مي شناسد:
- چهارم علي بود جفت بتول که او را به خوبي ستايد رسول (۸)
- از او بر روان محمد درود به يارانش بر هر يکي برفزود
سر انجمن بد ز ياران علي که خواندش پيمبر علي ولي
همه پاک بودند و پرهيزگار سخن هاي او بر گذشت از شمار (۹)
- وگر در دلت هيچ مهر علي است تو را روز محشر به خواهش ولي است (۱۰)
- هزاران درود و هزاران ثنا ز ما آفرين باد بر مصطفي
و بر اهل بيتش هميدون، چنين همي آفرين خوانم از بهر دين (۱۱)
اما شايد در ميان اوصاف شاهنامه، از حضرت علي پر معني ترين کلمه اي که فردوسي به کار برده و خشم محمود را برانگيخته و اسباب منازعات بسيار فلسفي و کلامي را فراهم آورده است کلمه «وصي» براي وصف حضرت علي (ع) باشد، استاد دکتر احمد مهدوي دامغاني در مقاله اي ممتّع و بسيار فاضلانه به بيان پاسخ اين سؤال مي پردازند که: «چرا فردوسي لفظ مبارک وصي را بدون هيچ قيد و قرينه اي که آن را از همان مراد و مقصود معهود شيعه اثني عشري خارج سازد، اين قدر تکرار مي فرمايد و در شعر خود مي گنجاند و نام مبارک علي را ذکر نمي فرمايد و چرا با آنکه از لحاظ وزن و قافيه فرقي ميان «علي» و «وصي» نيست خود را موظّف و مقيد به همين لفظ «وصي» و تکرار آن مي سازد… اگر در سرتاسر شاهنامه هيچ دليل ديگري بر تشيع دوازده امامي فردوسي جز همين يک کلمه نباشد، ادّله ديگر را همين يک کلمه کفايت مي کند چرا که آنچه خوبان همه دارند اين لفظ به تنهايي دارد و به اصطلاح واحدُ کالف است… و فقط همين کلمه است که فردوسي را از نظر محمود انداخت و همان لفظ «وصي» براي محکوم شمردن فردوسي کافي بود زيرا بنابر کتب صحاح و مساتيد و ديگر کتب معتبر اهل سنت، همان قدر که حديث در فضائل و مناقب ابوبکر و عمر و عثمان وارده شده…، (۱۸۹) حديث نيز در فضائل حضرت علي (ع) آمده است بنابراين اظهار محبت و ارادت فردوسي به اهل بيت چيزي نبوده است که سلطان محمود را خشمگين سازد… بنابراين نه «هفتاد کشتي» و «نه خوب کشتي» و «نه بغض علي» و نه «خداوند جوي مي و انگبين» خشم سلطان محمود را برنينگيخته است و فقط همان کلمه «وصي» و تکرار مرتب آن است که خشم محمود و اطرافيان او را بر ضد فردوسي برانگيخته است زيرا در همين کلمه جامعه است که اصول عقايد شيعه اثني عشري (و نه شيعه زيدي و کيساني) يعني: (۱- عصمت ۲- نص ۳- فضيلت ۴- انحصار امامت در عدد۱۲)، جمع است و تجلي مي کند و فردوسي با اين کلمه نه تنها صريحاً تشيع خود را اعلام مي کند و عدم اعتقاد خود را به مذهب سلطان محمود ابراز مي دارد، بلکه او را به بد مذهبي نيز منسوب مي کند، به علاوه آنچه درباره کشتي وجوي و مي و انگبين و چشمه شير و ماء معين و بغض علي فرموده، دليل قاطع ديگري بر تشيع اثني عشري اوست و همه عيناً ترجمه احاديثي است که در کتب سني و شيعه هر دو آمده است…» (۱۲) استاد، در معتزلي بودن فردوسي نيز اظهار نظر فرموده اند که معمولاً دليل اعتزال فردوسي را اين بيت گفته اند:
به بينندگان آفريننده را نبيني، مرنجان دو بيننده را
که اولّاً: «مشاوران محمود گويا فراموش کرده بودند که قرآن مجيد هم به صراحت فرموده است: لا تدرکه الابصار».
ثانياً: معتزله به «وعد و وعيد» و «خلود در جهنم» و «عدم موضوعيت شفاعت» اعتقاد جازم دارند و بديهي است که اگر فردوسي معتزلي بود، نمي گفت:
اگر چشم داري به ديگر سراي به نزد نبي و وصي گير جاي…
… همانا که باشد مرا دستگير خداوند تاج و لوا و سرير (۱۳)
درباره بيت؛
خداوند جوي مي و انگبين همان چشمه شير و ماء معين
نيز بايد گفت که بنابر روايت هاي شيعه اماميه اين امر از عنايات خاصه حق تعالي بر اميرالمؤمنين علي در بهشت است و از لحاظ قدمت نسخه و آمدن آن در ترجمه بنداري نيز حجيت کامل دارد. (۱۴)
اما آنچه درباره ي رافضي بودن فردوسي آمده است به قول استاد «از اوائل قرن دوم کلمه «رافضي» به شيعيان اثني عشري بيشتر اطلاق مي شده است تا به ديگر فرق شيعه». (۱۵)
۲ـ از دلبستگي فردوسي به علي و اهل بيت و نفوذ باورهاي اين شاعر در مردم ما داستان هايي در گوشه و کنار کشور باقي مانده است. مثلاً اينکه حضرت علي چشم فردوسي را بينا کرد و به او زبان گويا و گوش شنوا بخشيد تا «شاهنامه را بنويسد.» (۱۶) يا اينکه چون فردوسي پذيرفت که شاهنامه را به نظم درآورد نگران بود که مبادا نتواند شاهنامه را تمام کند روزي به کنار چشمه اي رفت و وضو ساخت و با گريه و زاري رو به درگاه خدا آورد و به خواب رفت و حضرت علي را در خواب ديد و از او ياري خواست. حضرت او را فرمود من تو را علم و حکمت الهي دادم و ياري مي دهم تا ايران را زنده کني، ايران از من است و من از ايران… و فردوسي بعد از سي سال توانست شاهنامه را تمام کند… (۱۷)
۳ـ در ذهن مردم ما، علي و خاندانش همانند پهلوانان و قهرمانان حماسه هاي ملي و براساس همان الگوها نگريسته مي شوند که اگرچه برخي از آن ها به کلي دور از حقيقت تاريخي است و افسانه محض است اما بر اثر اخلاص شديد مردم ما به حضرت علي و خاندانش در ميان مردم رواج يافته است. در اين موارد اينان با همان روحيات قهرمانان ملي و حماسي، با ديوان و اژدهايان و دشمنان روبرو مي شوند و مي ستيزند، گاهي تغيير چهره مي دهند و در سيماي شيران و اژدهايان جلوه مي کنند آن چنان که انسان تصور مي کند که اينان قهرمانان شاهنامه فردوسي يا گرشاسپ نامه اسدي هستند. گويي پردازندگان اين قبيل داستان ها خواسته اند که قهرمانان ديني آنان، علاوه بر ارزش هاي باطني معنويت و تقواي خاص خود، داراي ارزش هاي سلحشورانه و دلاورانه پهلوانان ملي نيز باشند تا کمالي مضاعف بيابند و گاهي نيز قهرمانان ملي را تا مرز تعارض با قهرمانان ديني به پيش برده اند امّا بالاخره به نوعي آشتي و سازش در ميان آن ها رضايت داده اند. از آن جمله است بيش از ده روايت مختلف که در روايات ملي درباره ي علي و رستم در کتاب مردم و شاهنامه از شادوران انجوي شيرازي آمده است که اساس آن ها بر اين است که قهرمانان حماسه هاي ملي در خدمت حضرت رسول، علي و اهل بيت هستند: «مي گويند رستم و رخش او در همان چاهي که رستم کشته شد در خوابند و هر وقت حضرت حجت (ع) ظهور کند اولين سواري که در رکاب آن حضرت شمشير خواهد زد رستم دستان خواهد بد که سوار بر رخش خود با سلاح تمام، بيرون خواهد آمد و در خدمت قائم آل محمد و کمر بسته آن حضرت خواهد بود…» (۱۸)
«… کليني عليه الرحمه، از سعد اسکاف، روايت کرده است که به خدمت حضرت امام محمدباقر (ع) رفتم، رخصت طلبيدم، فرمود باش، آنقدر ماندم که آفتاب گرم شد، پس جماعتي بيرون آمدند باروهاي زرد و عبادت ايشان را نحيف کرده و کلاه هاي خز در سر، چون داخل شدم فرمود ايشان برادران شمايند از جن، پرسيدم که به خدمت شما مي آيند؟ فرمود: بلي، مي آيند و از مسائل دين و حلال و حرام خود سؤال مي نمايند و از حضرت باقر (ع) روايت کرده است که روزي حضرت اميرالمؤمنين بر منبر مسجد کوفه نشسته بودند، ناگاه اژدهايي از مسجد داخل شد، مردم برخاستند، آن را بکشند، حضرت فرمود معترض آن مشويد، آمد تا نزديک منبر و بلند شد و بر حضرت سلام کرد، حضرت اشاره فرمودند باش، تا از خطبه فارغ شدند، پرسيدند تو کيستي؟ گفت: منم عمرو بن عثمان که پدرم را بر جن خليفه کرده بودي پدرم مرد و مرا وصيت کرد، به خدمت تو آيم و آنچه رأي تو اقتضا نمايد به آن عمل کنم، و آنچه فرمايي، اطاعت کنم، حضرت فرمود: تو را وصيت مي کنم به تقوي و پرهيزکاري و امر مي کنم برگردي و جانشين پدر خود باشي که من تو را از جانب خود بر ايشان خليفه کردم، راوي به حضرت باقر عرض نمود که اکنون عمر به خدمت تو مي آيد، اطاعت تو بر او واجب هست؟ فرمود: بلي. (۱۹)»
استاد باستاني پاريزي در کتاب اژدهاي هفت سر داستاني کوتاه از اژدهاي هفت سر نقل مي کند که به اعتقاد مردم هنگو (روستايي در نزديک پاريز کرمان) در اين راستا مي زيسته است و به دست حضرت علي سنگ شده است:
قرن ها و سال ها پيش مردم اين قريه، آن ها را که شب ها از کوه هيزم مي آوردند، ديده بودند حيواني سهمناک را، که در دل شب آهسته، بر کنار کوه مي غلطد و براي آب خوردن بر سر چشمه مي آيد. البته صبحگاهان که مردم بر سر چشمه مي رفتند، اثري از آن حيوان نبود، پيرمردان قوم آهسته با خود، نجوا مي کردند و حدس مي زدند که حيواني مخوف همسايه آن ها شده است، و پنهاني گه گاه به زبان مي آوردند که برين بوم ما بر، يکي اژدهاست. آن ها شنيده بودند که، اژدها حيواني سهمناک است و آتش از دهانش بيرون مي زند و به نيروي نفس و جاذبه دهان خود، ممکن است آدميزاد را به خود بکشد و ببلعد. نشانه هايي که هيزم کش ها مي دادند حکايت از وجود اژدهايي سهمگين بر دامنه ي کوهستان داشت… دختران با زبان ساده دهاتي، مي گفتند «شبي مادري پير که بيمار بود از فرزندان خود آب خواست، دو دختر او متوجه شدند که در کوزه آب نيست زيرا آن روز فراموش کرده بودند که از چشمه آب بياورند، دختر بزرگ و کوچک با وجود مخالفت مادر بيمار هراسان و لرزان عازم چشمه شدند، همانطور که حدس مي زدند، اژدها در کنار چشمه خفته بود، از دهان و چشم او آتش مي باريد، بي امان، دهان گشود و هر دو را به خود کشيد، دختران معصوم بي اختيار فرياد زدند: يا علي، نيروي غيبي مدد کرد. مولا با ذوالفقار، سر رسيد و بي امان شمشير را حواله اژدها کرد، فرياد سهمگين برخاست، اژدهايي درنگ به سنگ تبديل شد، همان لحظه، حلقه اي از سنگ بر دامنه کوه، جاي گرفت، مردمان ده سراسيمه بيرون پريدند و دختران را که در دهان اژدها سنگ شده، محبوس مانده بودند، از سوراخ بيني او بيرون کشيدند. از آن روزگار باز مردم اين دهکده در سوراخ هاي سنگي که حدس مي زنند، سوراخ بيني اژدهاست، شمع روشن مي کنند. (۲۰) »
* در خاورنامه منثور نيز داستان ذوالفقار علي و اژدها را چنين مي خوانيم: «… اما چند کلمه از جناب مولا بشنو که از سر «پنج راه» با قنبر، از طلوع صبح روان شدند، اما رسيدند به پاي قلعه… صدا از اژدها بلند شد که آدميزاد به کجا مي آيي، قنبر ترسيد، مولا ذوالفقار را انداخته، چرخي زد، آن هم به صورت اژدهايي شد و برابر او ايستاد و آتش باريدن گرفت، هر چند آتش باريد، ذوالفقار به کام کشيد. يک دفعه صداي رعد و برق بلند شد، از ميان رعد و برق، صدايي بلند شد که سوختم، بعد، ديدند که يک پير ساحري آن جا سوخته است و علامت قلعه هم برطرف شد.» (۲۱) و از داستان هاي حضرت علي و رستم جهان پهلوان هم زياد نقل شده است:
* «مي گويند روزي رستم با اژدهايي روبرو شد و هر چه جنگيد ديد که حريف اژدها نمي شود… به درگاه خداوند ناليد که خدايا مرا در پيش دلاوران ايران شرمنده مکن، او را خواب در ربود و در خواب ندايي به گوشش رسيد که اي رستم! مرگ اين اژدها در دست کسي است که نام اسبش دلدل و نام شمشيرش ذوالفقار است و در زمان پيغمبر آخرالزمان خواهد رسيد، رستم ناليد که خداوندا اين چگونه مردي است؟ ندا آمد اي رستم او علي شيرخدا است و اين اژدها را در شش ماهگي خود پاره خواهد کرد، رستم ناليد و آرزو کرد که خدايا کاش من آن حضرت را درمي يافتم، اين درخواست رستم قبول شد و حضرت را زيارت کرد و باز هم زنده خواهد ماند تا در رکاب اولاد علي شمشير زند…» (۲۲)
* «هر وقت حضرت علي (ع) جنگ مي کرد و پيروز مي شد، حضرت محمد (ص) به او مي گفت يا علي امروز جنگي رستمانه کردي تا اينکه روزي از آن حضرت خواست تا رستم را به او نشان دهد، حضرت رسول نشاني هاي رستم را به حضرت علي دادند و از آن روز به بعد حضرت در جستجوي رستم بودند تا آنکه در نزديک ري شخصي را ديدند که همان رستم بود، او را به نبرد دعوت فرمود و به زورآزمايي پرداختند، حضرت علي به قدرت خداوند از رستم زورمندتر بود ولي حضرت علي دلاوري و پهلواني رستم را پسنديد اما چون به خدمت پيغمبر بازگشت گفت رستم هم دلاور بود ولي من به قدرت خداوند بر او پيروز شدم». ضمناً از اعتقادات مردم است که مي گويند رستم و کيخسرو نمرده اند بلکه در خدمت حضرت صاحب الزمانند و وقت ظهور در رکاب آن حضرت، شمشير خواهند زد. (۲۳)
۴ـ درباره ي حضرت عباس علمدار واقعه کربلا، در شاهنامه داستان مشابهي وجود دارد و آن به دندان گرفتن درفش به وسيله بيژن است که در يادگار زريران نيز همانندي دارد که در آن جا چون دست «گرامي» در نبرد قطع مي شود او نيز درفش را با دندان مي گيرد. (۲۴)
«در روز عاشورا حضرت عباس براي آوردن آب مي رود که دست راستش را قطع مي کنند. او مي جنگد و دست چپش را نيز از دست مي دهد اما به هر حال مشک آب را چرخاند و خودش را روي آب انداخت…» (۲۵)
۵ـ درباره علاقه و انتساب افراد خانواده عصمت و طهارت به ايران و ايرانيان نيز روايات متعددي وجود دارد. از حضرت رسول روايت مي کنند که چون باذان فرمانرواي ايراني يمن به وي ايمان آورد، «لشکر فارس که با وي بودند همه ايمان آوردند و مسلمان شدند، سيّد (حضرت رسول) خرّم شد و سخت شادمان شد و گفت انتم منّا و الينا اهل البيت. گفت شما که اهل فارس ايد از ماييد و حرمت شما پيش من همچون حرمت اهل البيت است و اين سبب آن بود که رسولان باذان گفتند يا رسول الله الي من نحن؟ گفتند ما را به کي باز خوانند. آنگاه سيّد عليه الصّلوه والسّلام ايشان را گفت انتم منّا و الينا اهل البيت. گفت شما را به من بازخوانند. همچنان که اهل البيت را به من بازخوانند و از اين جهت بود که بعد از آن چون سلمان به خدمت سيّد عليه الصّلوه والسّلام رسيد، در حق وي گفت سلمان منّا اهل البيت: حرمت سلمان چون حرمت اهل البيت من است». (۲۶) و باز در همين کتاب آمده است که «چون سلمان رسم عجم دانست گفت يا رسول الله حوالي مدينه خندقي بايد کندن تا لشکر که درآيند بر ما هجوم نتوانند از بهر اين در عجم هيچ شهري بي خندق نباشد، حضرت رسول به اشارت سلمان، بفرمود تا آن خندق برکندند بعد از آن جمع مهاجر گفتند که سلمان از ماست و انصار گفتند که سلمان از ماست بعد از آن پيغمبر عليه السلام گفت: سلمان منّا اهل البيت يعني سلمان نزد من همچون اهل بيت من است. (۲۷)»
۶ـ انتساب افراد ايراني به خاندان علي و بالعکس نيز از مسائل مشترک ايرانيان و اهل البيت است. در فارسنامه ابن بلخي از متون نثر قرن ششم هجري آمده است که: «پيغمبر عليه السّلام گفته است انّ الله خيرتين من خلقه، من العرب قريش و من العجم فارس، يعني کي خداي را دو گروه گزين اند از جمله خلق او، از عرب قريش و از عجم پارس، و پارسيان را قريش العجم گويند و علي ابن الحسين را که معروف است به زين العابدين، ابن الخيرتين گويند يعني پسر دو برگزيده به حکم آنکه پدرش حسن بن علي بود و مادرش شهربانويه بنت يزيد جردالفارسي و فخر حسينيان بر حسنيان از اين است که جدّه ايشان شهربانويه بوده است و کريم الطرفين اند… پيغمبر عليه السّلام را پرسيدند کي چرا عاد و ثمود و مانند ايشان زود هلاک شدند و ملک پارسيان دراز کشيد با آنکه آتش پرست بودند، پيغمبر (ص) گفت از بهر آنک آباداني در جهان و دادگستردند ميان بندگان. (۲۸)»
۷ـ در متون مختلف، به فارسي داني حضرت رسول، حضرت علي و بعضي از امامان اشاره رفته است. در فارسنامه ابن بلخي مي خوانيم: «… در قرآن يک لفظ پارسي است و اين از غرايب است و آن «سجيل» است… و پيغمبر ما بسيار لفظ پارسي دانستي و چند لفظ گفته است که معروف است و در ستايش پارسيان خبر مأثور است از پيغمبر (ص) که لوکان هذاالعلم معلّقاً بالثّريا، لناله رجال من فارس يعني اگر اين علم از ثريا آويخته بودي مرداني از پارس بيافتندي (۲۹)».
۸ـ در روايت هاي نقّالان و داستان هايي که در زورخانه ها نقل مي شده است نيز توجه به داستان هاي ملي و مخصوصاً علاقه ي مردم به علي و خاندان وي کاملاً مشهود است. علي شاه مردان و سلحشوران است و «رستم را مي بينيم که نماز شام مي گزارد و يا سهراب در يکي از عرصه ها ناگهان به آيه اي از قرآن استناد مي کند (۳۰)».
۹ـ در بسياري از حماسه هاي ديني ايراني نيز علاقه شديد ايرانيان به اهل بيت در منظومه هايي به سبک و سياق شاهنامه منعکش شده است که در آن ها زندگي و جنگ هاي حضرت رسول، حضرت علي و برخي از ائمه عظام به شيوه داستان هاي حماسي بر طبق همان الگوها و خوارق عادات به نظم آمده است. که از آن جمله اند:
۱٫ خاوران نامه از ابن حسام، در شرح احوال و داستان هاي جنگ ها و فتوحات علي ابن ابيطالب و نبردهاي آن حضرت با ديوان و اژدهايان. اين کتاب در ۸۳۰ هجري به پايان رسيده است.
۲٫ صاحبقران نامه در داستان سيدالشهداء حمزه که به سال ۱۰۷۳ به نظم درآمده است و ناظم آن معلوم نيست.
۳٫ حمله حيدري در زندگي حضرت رسول و علي ابن ابيطالب و ائمه اثني عشر و حضرت صاحب الزمان از ميرزامحمد رفيع خان باذل:
پس از مصطفي مدح شير خدا
بود نزد ارباب عرفان روا
به مدح علي خامه سر مي کنم
زمين تا فلک پر گهر مي کنم…
ز جولانگه غيب بيرون خرام
برون آر تيغ علي از نيام
سر دشمنان از بدن دور کن
براي دل دوستان سور کن (۳۱)
۴٫ حمله ي راجي از ملا بمانعلي کرماني که به «حمله ي حيدري» راجي نيز معروف است و در ۱۲۷۰ به چاپ رسيده است (۳۲).
۵٫ خداوندنامه صباي کاشاني که مفصل ترين حماسه ديني شيعي است و در شرح احوال حضرت رسول و جنگ هاي حضرت علي است.
۶٫ ارديبهشت نامه از سروش اصفهاني در وصف حضرت رسول.
۷٫ جنگنامه از آتشي در شرح جنگ هاي علي عليه السلام.
۸٫ داستان علي اکبر و قاسم بن حسن از شاعري به نام محمدطاهربن ابوطالب (۳۳).
پی نوشت ها :
*استاد دانشگاه شيراز
۱ـ از هجونامه منسوب به فردوسي به نقل از صفحه ۱۸۷ حماسه سرايي در ايران.
۲ـ چهار مقاله نظامي عروضي به تصحيح قزويني، ص ۴۹٫
۳ـ تاريخ سيستان ص ۷ و ۸٫
۴ـ تاريخ ادبيات در ايران جلد اول، دکتر صفا، ص: ۴۸۵٫
۵ـ چهار مقاله نظامي عروضي، به تصحيح قزويني، ص۵۰٫
۶ـ براي اطلاع از کيفيت اين تغييرات رجوع شود به شاهنامه تصحيح خالقي مطلق، جلد اول، ص۱۰ و ۱۱ و شاهنامه چاپ مسکو ج۱ ص ۷٫
۷ـ اين ابيات در چاپ خالقي ۹ بيت است در حالي که در چاپ انستيتو خاورشناسي ۱۷ بيت است. ر.ک ص۹ ج۱ تهران، ۱۹۷۱٫
۸ـ شاهنامه چاپ خالقي مطلق ج۳ ص ۱۰٫
۹ـ شاهنامه، مول ۵/۵۱/۸٫
۱۰ـ همانجا ۶/۱۲۲/۹۸۵٫
۱۱ـ همانجا ۹۱۷ و ۷/۲۵۲/۹۱۶٫
۱۲ـ استاد دکتر مهدوي دامغاني، مذهب فردوسي، گلچرخ، شماره ۸ و ۹، بهمن و اسفند ۷۲ ص۱۳٫
۱۳ـ همانجا.
۱۴ـ همانجا.
۱۵ـ همانجا.
۱۶ـ مردم و فردوسي، شادروان انجوي شيرازي ص۱۰ و ۱۱٫
۱۷ـ همانجا ص۱۲٫
۱۸ـ مردم و شاهنامه ص۱۵۶٫
۱۹ـ اژدها در اساطير ايران، دکتر منصور رستگار ۲۳۴٫
۲۰ـ مردم و شاهنامه ص۱۶۱٫
۲۱ـ همانجا ص۱۲۱٫
۲۲ـ همانجا ص۱۶۰٫
۲۳ـ خالقي مطلق، حماسه سراي کهن، ص۲۶٫
۲۴ـ بحارالانوار ج۴۵ ص۴۰٫
۲۵ـ رفيع الدين اسحق بن محمد بن همداني، سيرة رسول الله، ص۹۳٫
۲۶ـ همانجا ص۷۴۰٫
۲۷ـ فارسنامه ابن بلخي، لسترنج، ص۴ و ۵٫
۲۸ـ همانجا ص۷٫
۲۹ـ داستان رستم و سهراب از مرشد عباس زريري به کوشش دکتر دوستخواه ص پنجاه و يک.
۳۰ـ حمله حيدري باذل ص ۵٫
۳۱ـ حماسه سرايي در ايران صفحات ۳۷۷ تا ۳۹۰٫
منبع:مجله ي ادبستان، شماره ي ۵۴٫
پايگاه نور ش ۳۸
پاسخ دهید