گفتگو با علیرضا خالقی، خطاط، نقاش و فیلم برداری و خالق تمثال حضرت امام در انقلاب
همه چیز از عشق به قلممو، بوم و رنگ شروع شد یا شاید هم از عشق به دوربین ٨میلیمتری ناطق و فیلمهای سه دقیقهونیمیاش. خلاصه هرچه بود علیرضا خالقی کمر همتش را بسته بود تا با هر چیزی که در چنته دارد، یک گوشمالی حسابی به پهلوی دوم بدهد. اول رفت سراغ کلیشهسازی. بعد دوربینش را راست و ریست کرد. بعد سرکی کشید توی خطاطی اعلامیههای امام(ره). در آخر هم با نقاشیهای ماندگارش مشت آخر را حسابی محکم توی چانه رژیم کوبید.خالقی از آن آدمهای متفاوت اما آرام و بیسروصداست که شاید بهخاطر همین آرامشش توی این سالها کمتر به سراغش رفتهایم. او در این اولین گفتگوی مفصلش از خاطرات متعددی یاد میکند: از زمانی که فکر ترور شاه به ذهن نوجوانیاش آمد تا ایامی که خودش مورد سوءقصد منافقین قرار گرفت… از موقعی که به زحمت پول فیلم های دوربینش را جور میکرد تا دورانی که شده بود مسئول تبلیغات محیطی حزب جمهوری اسلامی و سپاه…؛ خاطراتی که ده به یک آنها هم مجال طرحشان در این فرصت مهیا نمیشود و باید بماند برای همان کتابی که دفتر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی مشهد از خاطرات او در دست انتشار دارد.
………………………………….
علی رضا خالقی
روایت شناسنامه متولد اول دی ١٣٣٤ وطبق روایت مادرشان اول تابستان همان سال
فعالیت نقاشی را ذاتی در خود داشته ولی در جوانی به انجمن سینمای جوان پیوسته است .
بقیه زندگینامه به زبان علی رضا خالقی :
من از آنجا که خیلی هم به فوتبال علاقهمند بودم، بعد از اینکه تصدیق ششم دبستان را گرفتم، رفتم دبیرستان فردوسی که یکی از سه دبیرستان خوب مشهد بود و هم زمین فوتبال داشت. همانطور هم که گفتم این فعالیتهای هنری من به طور پیوسته ادامه پیدا کرد و من مرتب از طرف مدرسه برای مسابقات هنری اعزام میشدم. معمولا هم در هر مسابقهای که شرکت میکردم، اول میشدم.
زمان تحصیل من در دوران دبیرستان اواخر دهه٤٠و اوایل دهه٥٠ بود که مبارزات کمکم داشت جدیتر میشد. من هم از آنجا که با رساله حضرت امام(ره) و نوارهای مرحوم (محمدتقی فلسفی) مرتبط بودم، با وجود سن کم با این جریانها آشنایی داشتم. حتی یادم هست یکبار در یکی از مسابقههای نقاشی مدارس شرکت کرده بودم که در دبیرستان ابنیمین (محل فعلی مدرسه حکمت چهارراه دکتری) برگزار میشد. مسابقه در دو رشته رنگروغن و سیاهقلم بود، ولی یک دفعه دیدم سوژه نقاشی سیاهقلم، چهره ولیعهد مخلوع است. برای همین بر خلاف تصمیم قبلیام، تغییر رشته دادم و رفتم بخش رنگروغن. هیچ وسیلهای هم برای نقاشی رنگ روغن همراه نداشتم و مجبور شدم همه ابزارها را از بقیه بچهها قرض بگیرم. جالب اینکه در همان مسابقه هم جایزه نفر اول را گرفتم.
اواخر دوره دبیرستانم بود که حزب رستاخیز در مشهد آغاز به کار کرد. شاه هم گفته بود که باید همه ایرانیها در این حزب عضو باشند! برای همین مسئولان مدرسه، جلسه امتحان را برای ثبتنام بچهها در حزب رستاخیز انتخاب کرده بودند. وقتی که برگه ثبتنام به من رسید، برگه را رد کردم و اسمم را ننوشتم. ناظممان همینکه متوجه شد من ثبتنام نکردهام، برگه را دوباره جلوی من گرفت که «چرا اسم ننوشتی؟» گفتم: من چه میدانم حزب رستاخیز چی هست.
گفت: این همه توی رادیو تبلیغ میکنن… اگه ننویسی برات گرون تموم میشه. خلاصه من در حزب ثبتنام نکردم. دو تا از بچههای دیگر هم بعد از من ننوشتند. این مسئله خیلی هم مورد توجه رژیم بود و حتما با افراد متخلف برخورد میکردند، ولی فکر میکنم چون برای خود مدیران مدرسه بد میشد، خودشان اسم ما چند نفر را در لیست وارد کرده بودند. این قضیه گذشت تا اینکه دانشآموزان دو دبیرستان «دانش بزرگنیا» و «رحیمیان» را برای مراسم حزب رستاخیز دعوت کردند دبیرستان فردوسی. این مراسم مربوط به دو سال آخر دبیرستان من بود که در مدرسه رحیمیان درس میخواندم. از آنجایی هم که بهخاطر ورزش و هنر بین مسئولان و دانشآموزهای مدرسه شناخته شده بودم، یکی از معلمها که مسئولیت مراسم را بر عهده داشت قبل از مراسم برای من خط و نشان کشید که «باید حتما حضور داشته باشی.» البته من چون میدانستم ممکن است نتوانم جلوی خودم را بگیرم، خواهش کردم فقط آخر جلسه خودی نشان بدهم و بس.
یعنی همان آخر جلسه که رسیدم، وقتی دیدم سخنران جلسه مدام از حکومت شاهنشاهی، حزب رستاخیز و جشنهای٢٥٠٠ساله تعریف میکند، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. البته تحریک یکی از دوستانم هم در این قضیه نقش داشت. بلند شدم و از سخنران برای صحبتکردن اجازه گرفتم. طرف هم که فکر میکرد من میخواهم در حمایت از حزب صحبت کنم، من را برد بالای سن. حالا فکر کنید من در بین جمعیت دانشآموزان سه دبیرستان رفتم بالای سن و در مخالفت با موضوع صحبتهای سخنران، حرف زدم. یادم هست جمله آخرم هم این بود که «اصلا این جشنهای٢٥٠٠ساله بیخود و مسخره بود!» تا این جمله را گفتم، یکدفعه کل سالن من را تشویق کردند.
نگران نبودید که بلایی سرتان بیاورند. بالاخره شرایط آن زمان همراه با اختناق شدیدی بود.
در حقیقت الان خودم تعجب میکنم که آن موقع چه جرئتی داشتم. یادم هست وقتی جلسه تمام شد، با بچهها آمدیم توی حیاط مدرسه فردوسی. یادم هست هر کسی یک چیزی میگفت. بعضیها میگفتند: «فرار کن!» بعضیهای دیگر میگفتند: «از فردا دیگه نیا مدرسه» وقتی هم که از مدرسه بیرون آمدم همان معلمی را که مسئول برگزاری مراسم بود، توی خیابان دیدم. از داخل فولوکسش من را صدا زد و یادم هست هر چیزی از دهانش درآمد، بار من کرد. البته بعدا برای خودم هیچوقت روشن نشد که چرا هیچ اقدامی بعد از آن مراسم نکردند.
یعنی هیچکس سراغ شما نیامد؟
هیچکس. شاید بازهم به خاطر این بود که برای خود برگزارکنندههای مراسم بد میشد و آنها هم صدای قضیه را بالا نیاوردند. این تنها چیزی است که به فکر من میرسید.
پس از همان دوران نوجوانی درست و حسابی تبدیل به یک مبارز سیاسی شده بودید.
بله. برای همین کمکم نقاشیهای من هم رنگ و بوی سیاسی گرفت. اولین نقاشی سیاسی من هم تصویر کبوتری بود که در بند گرفتار شده بود. با آن کار میخواستم بگویم آزادی هم به حکم قانونِ حکومت به اسارت درآمده است. البته برای اینکه دردسری ایجاد نشود، اصل کار به صورت نمادین کشیده شده بود. برای همین با وجود اینکه دو سال پشت شیشه مغازهمان بود، هیچوقت کسی به ما گیری نداد.
………………………………….
اگر موافقید گفتگو را از اینجا شروع کنیم که شرکت جدی شما در درگیریها از چه زمانی آغاز شد؟
شاید بشود گفت از اوایل سال ٥٧که شاه برای آخرین بار آمده بود مشهد. یادم هست مسیر حرکت شاه از خیابان آزادی (شاهرضای سابق) به سمت چهارراه شهدا (چهارراه نادری) بود.
آن موقع مغازه ما هم تنها مغازه تابلونویسی در کوچه سراب بود. از در مغازه با چند تا از بچهها، برای تماشای حرکت کاروان شاه آمدیم سر کوچه. از آنجایی هم که مخالف شاه بودیم، در بین جمعیتی که ایستاده بودند، سر شوخی و مسخرهبازی را با هم باز کردیم. ولی هنوز کاروان شاه رد نشده بود که من برگشتم مغازه.
داخل مغازه سرم به یکی از مشتریها گرم شد که یکهو دیدم دو نفر آمدند داخل. اول چند تا سوال پرسیدند، ولی من روی حساب غرور جوانی جوابهای سربالا میدادم. این بود که یکیشان با من درگیر شد و بعد از اینکه من را کشید یک طرف مغازه، کلتش را درآورد و گذاشت پشت گردن من. بلافاصله من را از مغازه کشیدند بیرون و کشانکشان بردند طرف پیکانی که داخل کوچه پارک بود.
همسایهها متوجه شدند، ولی کسی جرئت نمیکرد به من کمک کند. من را انداختند صندلی عقب ماشین و دو نفری نشستند دو طرف من. همان موقع یکی از هممحلیها به خودش این جرئت را داد که جلو بیاید و از مامورها بپرسد که: «ایشون رو کجا میبرید؟» ماموری که کنار من نشسته بود به تمسخر گفت: «خونه عمهات!» آن بندهخدا هم خودش را کشید عقب و من را بردند کلانتری سه؛ بین عشرتآباد و
چهارراه زرینه.
شما از همان اول متوجه شدید که اینها ماموران ساواک هستند؟
بله. اول که کلتش را درآورد، بعد هم وقتی که سر من را توی ماشین پایین گرفتند، کف جلوی ماشین سمت شاگرد، یک اسلحه یوزی دیدم. البته چون قبلا درباره دستگیری بعضی از انقلابیها شنیده بودم، سریع متوجه شدم که اینها باید ساواکی باشند و احتمالا من را برای همان شوخیهایی که قبل از ردشدن شاه کرده بودم، دستگیر کردهاند.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
حدود ١٠روز من را در کلانتری سه نگه داشتند. به کسی هم اجازه نمیدادند که توی این مدت به من سر بزند. البته وقتی فهمیدند چیزی گیرشان نمیآید، مقداری من را اذیت کردند و ول کردند. این اولین برخورد جدی من با ساواک بود که بیشتر من را به طرف انقلاب کشاند. خوشبختانه بعد هم به درگیریهای انقلاب متصل شدم و فعالیتم را شروع
کردم.
از آن زمان تا روزهای پیروزی انقلاب بیشتر به چه کارهایی مشغول
بودید؟
اول مغازه ما تبدیل شده بود به مرکز ساخت کلیشه و خطاطی شعارهای انقلاب. بچهها برای ما فیلم لیتوگرافی از بیمارستانها جمع میکردند و ما روی همانها کلیشه درست میکردیم. یادم هست اولین کلیشه حضرت امام(ره) را هم از روی جلد تایم برداشتیم. بعد هم که حوادث جدیتر شد ضمن شرکت در درگیریها، کار خطاطی، کلیشهسازی، نقاشی و فیلم برداری را همزمان پیش میبردم. یعنی هیچ وقت این کارهای هنری مانع شرکت من در درگیریها
نشد.
………………………………….
نقاشی امام(ره)، مهمترین کار من برای انقلاب بود
تصویری که شما از چهره حضرت امام(ره) کشیدید به نماد انقلاب مشهد تبدیل شده است. این کار شما مربوط به چه زمانی بود؟
این اثر همزمان با جدیتر شدن درگیریها کشیده شد؛ یعنی میشود گفت اولین اثر جدی من برای انقلاب بود. واقعا هم در حرکت مردم تاثیرگذار بود. تعبیری از مقام معظم رهبری نقل میکنند که ایشان میفرمودند: این تصویر مثل سنگری است که مردم پشت آن پناه میگرفتند و حرکت میکردند. مردم به این تصویر دلگرم بودند.
به نظر میرسد نمونه مشابهی از این تصویر در هیچ شهر دیگری وجود نداشت.
نه. البته زمان رحلت حضرت امام(ره) کاری در تهران کشیده شد، ولی زمان انقلاب نه.
چه شد که شما این تصویر را کشیدید؟
راهپیماییها که شروع شد، نیاز به عکس امام (ره) بود. برای همین سه تا از نقاشهای مشهدی تصویری را کشیدند که برای راهپیماییها استفاده شود، ولی این کار خیلی زود در شلوغی راهپیماییها پاره شد و بعد از آن به من پیشنهاد دادند که نقاشی دوم را از چهره حضرت امام(ره) بکشم. نقاشی من با کار اول، دو تفاوت مهم داشت؛ اول اینکه من اندازه نقاشی را بزرگتر کردم و دوم اینکه آیهای زیر کار اضافه شد که در نقاشی اول نبود.
یادتان هست این تصویر را کجا کشیدید؟
معمولا این کارها را توی خانه خودمان میکشیدم، ولی برای اینکه نیاز به جای خلوتتری بود، آن کار را توی تپلمحله، داخل حیاط خانه یکی از عموهایم کشیدم. البته چون فضای حیاط کافی نبود، پارچه را به دیوار نصب کرده بودم و قسمتقسمت نقاشی را میکشیدم.
بعد از پیروزی انقلاب متوجه نشدید چه اتفاقی برای این تصویر افتاد؟
تا زمان پیروزی در راهپیماییها بود، ولی بعد کسی متوجه نشد چه اتفاقی برای آن افتاد.
………………………………….
محسن کاشانی، اولین شهیدی بود که کشیدم؛ روز فیلم برداری، شب نقاشی
کار دیگری که از شما در روزهای انقلاب ثبت شده، نقاشی چهره شهدای انقلاب است. این کار از کی شروع شد؟
اولین تصویری که از چهره شهدا کشیدم، تصویر شهید محسن کاشانی بود که بعد از تیراندازی به سمت فرماندهان ارتش، به شهادت رسیده بود. البته چون زمان زیادی نداشتم، این تصاویر را بیشتر روی پارچه عرض ٩٠ میکشیدم. بعد از آن هم هر روز تصاویر شهدا را به من تحویل میدادند و من شبانه این تصاویر را برای مراسم تشییع یا راهپیماییها نقاشی میکردم.
یعنی بیشتر نقاشیهای شما در منزلتان کشیده شده است؟
خیلی از نقاشیها بله. البته بعضی وقتها شبها در مغازه کار میکردیم. بعضی کارها هم جاهای دیگری کشیده میشد.
خانههای مخفی برای این کار داشتید؟
مثلا زمانی که پیام امام(ره) که درباره تخلیه پادگانها اعلام شد، یکی از دوستان شبانه آمد دنبال من. حقیقتش الان یادم نیست آن فرد چه کسی بود، ولی شاید این گفتگو که چاپ شود بشود آن فرد را پیدا کرد. یادم هست با هم رفتیم اطراف خیابان سرباز. اول من خیلی ترسیدم، چون آن منطقه بیشتر خانههای سازمانی ارتشیها بود. بعد رفتیم داخل یکی از خانهها و من تا نزدیک اذان صبح پیام امام به سربازها را روی یک پارچه قرمز٢٠متری نوشتم. یادم هست در همان شلوغیها رفته بودند همان پارچه را روی یکی از دیوارهای صحن موزه نصب کرده بودند.
هیچوقت پیش نیامد که به خاطر این فعالیتهایتان گیر بیفتید؟
نه خوشبختانه. بهجز همان اولین بار که من را گرفتند، هیچوقت به خاطر فیلم برداری یا نقاشی و کلیشهسازی دستگیر نشدم. البته چندباری نزدیک بود در درگیریهای خیابانی گیر بیفتم، ولی موفق شدم فرار کنم.
………………………………….
پوستر تبلیغاتی طراحی شده توسط استاد خالقی
………………………………….
نظرگاه: فیلم برداری از اتاق عمل؛ پرستارها پروژکتور را نگه میداشتند!
یکی از کارهای مهم شما در زمان انقلاب، فیلم برداری از حوادث آن دوران است. این فعالیت از کی شروع شد؟
قبل از اینکه حوادث مهم انقلاب شکل بگیرد، پدرم یک دوربین ناطق هشت میلیمتری از مکه برای من آورده بود. البته من این دوربین را قبل از آن برای کارهای دیگری استفاده میکردم. مثلا از هیئتها فیلم میگرفتم. حتی زلزله طبس هم که رخ داد من همراه با مرحوم عابدزاده و جمع دیگری برای کمک به طبس رفتیم و من همانجا هم از ویرانههای این شهر فیلم گرفتم.
شرایط فیلم برداری هم آن موقع خیلی سخت بود. درست است؟
بله. مشکل بزرگ ما این بود که هر کاست فیلمی که میخریدیم سه دقیقه و نیم بیشتر جواب نمیداد. تازه بعد از فیلمگرفتن باید کاست را برای ظاهرشدن میفرستادیم کشور آلمان. حالا فکر کنید در حالی که حقوق یک کارمند هزار و٨٠٠تا دوهزار تومان بود، هر کاست فیلم ٩٠ تا ١٠٠تومان برایمان آب میخورد. برای همین من هر بار نمیتوانستم بیشتر از سه، چهار تا کاست فیلم بخرم.
طبیعتا برای همین مسئله است که مجموع فیلمهایی که از حوادث انقلاب در مشهد باقی مانده، خیلی کمی است.
درست است. آن موقع دستمان خیلی برای فیلم گرفتن باز نبود. الان اگر شما فیلمهای من را ببینید، فیلمی از سخنرانیها در بین آنها وجود ندارد. معمولا از صحنههایی فیلم میگرفتم که دیگر تکرار نمیشود. برای همین خیلی صحنهها در حافظه من هست که در فیلمهای من موجود نیست. چون با وجود اینکه دوربین همراهم بود، ولی فیلم نداشتم.
معمولا در همه حوادث دوربینتان را همراه میبردید؟
هر جا که فکر میکردم میشود دوربین را برد، میبردم. برای همین خیلی از صحنههایی که من فیلم برداری کردهام در هیچ آرشیو دیگری موجود نیست. مثلا یادم هست شبانه از سردخانه بیمارستان امامرضا(ع) فیلم برداری کردیم یا جای دیگری که شاید فقط من حضور داشتم فیلم برداری از جنازه سه نفر ساواکی در میدان شهدا در شب دهم دی ٥٧ بود. البته همانطور که گفتم به خاطر کوتاهبودن فیلمها و همینطور خطراتی که آن موقع وجود داشت، مطمئنا خیلی از صحنههای انقلاب هیچ کجا ثبت و ضبط نشده است.
خیلی از فیلمهایی هم که وجود دارد، مربوط به روزهای پایانی پیروزی انقلاب است.
چون هر چقدر که پیش میرفتیم، حوادث جدیتر میشد. البته امکان فیلم برداری هم افزایش پیدا میکرد. مثلا یادم هست روز ٩دی که همراه مردم به سمت استانداری حرکت کردیم، خیلی از صحنههای مقابل استانداری را از روی شانه یکی از بچهها فیلم برداری کردم. از فیلمهای همان روز تصویری دارم که شهید هاشمینژاد و آیتا… میرزا مهدی نوقانی همراه مردم روی تانک سوار شدهاند. البته همان روز فیلم دوربین من تمام شد و وقتی برگشتم طرف چهارراه لشکر صحنههای دلخراشی را از شهادت خانمها دیدم که امکان فیلم برداری آن برای من مقدور نبود. بعد رفتم طرف مغازه یکی از عکاسیهایی که با من آشنا شده بود و چند تا فیلم نسیه گرفتم که برای بعدازظهر ٩دی استفاده شد. بعدازظهر همان روز از آتشسوزی فروشگاه لشگر، آتشسوزی سینما شهر فرنگ (آفریقا) و جاهای دیگر فیلم گرفتم. بعد رفتم طرف بیمارستان و صحنههای زیادی از بیماران و حتی اتاقهای عمل مجروحان گرفتم. یادم هست کادر بیمارستان خیلی با من همکاری میکردند و همان روز در حالی که من داشتم داخل اتاق عمل از عمل قلبباز بیمار فیلم میگرفتم، یکی از پرستارها پروژکتور را برای من گرفته بود.
مسعود نبی دوست
پاسخ دهید