فریادی در برهوت
به مناسبت دومین سالمرگ دکتر مهدی فضلینژاد
مقدمه
اولین بار که با نام مهدی فضلینژاد آشنا شدم در حین مطالعه کتاب شریعتی به روایت اسناد ساواک بود. در این کتاب ضمن گزارشی کوتاه به فعالیت وی اشاره شده بود. همواره این مسئله در ذهنم وجود داشت تا این که یک روز به طور اتفاقی نشانیاش را پیدا کردم. مرحوم دکتر مهدی فضلینژاد از جمله پزشکان متعهد و انقلابی بود که در جریان مبارزات انقلابی مردم مشهد حضور داشته و از شاهدان عینی وقایع انقلاب بود. وی در ۱۳۰۵ش(۱) در محله سرشور مشهد به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی را در مدرسه منوچهری به پایان رساند. دکتر فضلینژاد در سال۱۳۲۹ به خدمت سربازی اعزام شد و هم زمان در مدرسه شبانه مستوفی دیپلم گرفت. شرکت در جلسات کانون نشرحقایق اسلامی بخشی از فعالیتهای مرحوم فضلینژاد در اوایل دهه سی تشکیل میداد.
در ۱۳۳۲ با استخدام در اداره بهداشت اصل چهار به فعالیتهای بهداشتی از جمله مبارزه با وبا و فلج اطفال پرداخت. در ۱۳۳۳ با شرکت در کنکور در رشته پزشكی دانشگاه مشهد پذیرفته شد. فعالیتهای سیاسی دکتر فضلینژاد در دانشگاه با ورود به تشکیلات جاما مورد توجه واقع شد و در سال ۱۳۴۲ توسط ساواک در مشهد و تهران دستگیر شد.
با شروع مبارزات انقلابیون مشهد وی نيز در کنار سایر افراد به مبارزه با رژیم شاه اقدام کرد و به عنوان یکی از گردانندگان اعتصاب پزشکان در بیمارستان هفده شهریور در سال۱۳۵۷ مطرح شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان اولین مدیرعامل بهداری خراسان منصوب شده و در اردبیهشت ۱۳۵۹ مشاور امور بهداشت دفتر بنی صدر شد.
با وقوع جنگ تحمیلی وی با حضور درجبههها فعالیت کرد. ایشان علاوه بر امور پزشکی به نویسندگی هم میپرداخت. انتشار مقالات مختلف در روزنامه خراسان و نگارش کتاب «زیبایی و کمال میراث حافظ» و ترجمه کتاب «فاجعه سرخپوستان آمریکا» بخشی از فعالیتهای فرهنگی اوست. سرانجام دکتر مهدی فضلینژاد در سیزهم مهرماه ۱۳۹۱ به دیارباقی شتافت. وقتی از طریق یکی از دوستان از مرگش با خبر شدم همراه یکی از همکاران در مراسم ختمش شرکت کردیم. مراسمی که زوایای پنهانی از اخلاق وی را نمایان ساخت و اغلب دوستان و همفکرانش حضور داشتند. احساس کردم مردی بزرگ از بین رفته ولی انگار سکوت محض در قلم نویسندگان وجود داشت. تنها یک نویسنده(۲) با مقاله «درگذشت دکترفضلینژاد: عروج حماسه خاموش» از وی به نیکی یاد کرد. آنچه در پی میآید بخشی از کتاب «فریادی در برهوت» تدوین نگارنده است که قرار بود در زمان حیات دکتر فضلینژاد منتشر شود ولی بنا به دلایلی محقق نشد.
در یکی از روزهای گرم اواخر تیرماه ۱۳۸۴ شماره تلفن یکی از پزشکان قدیمی مشهد گرفتم. تماس برقرار شد، آن سوی خط صدای رسا و قاطع مردی آمد. خودم را معرفی کردم و قرار دیداری حضوری با ایشان گذاشتم… خیابان خسروی نو روبرو کوچه خامنهای، از پلههای باریک ساختمان قدیمی بالارفتیم. اتاق کار دکتر خیلی ساده با یک میز کار و یکی دو صندلی جهت بیماران مطبی خلوت را تداعی میکرد و روی دیوار مطبش قاب عکسی از طرح جلد کتابی درباره حافظ(۳) به چشم میخورد. روی میز دکتر، ماهنامه حافظ و روزنامه خراسان و چند کتاب نشان از محیطی فرهنگی بود. هر از گاهی مرد یا زن سالخوردهای به سراغ دکتر میآمد و پس از معاینه و تجویز دارو مختصر پولی بابت ویزیت پرداخت میکردند. ورود به مطب بدون تشریفات بود انگار بیمارانش میدانستند دکتر منتظرشان است. با آن که گرمای تابستان مشهد به شدت آزار دهنده بود، صدای ناموزن کولری قدیمی و شلوغی بازار باعث میشد که تا حدی از کیفیت ضبط نوارها بکاهد. بنابراین آقای فضلینژاد کولر را خاموش کرد و مصاحبه شروع کردم.
پس از یک احوالپرسی مختصر و نصب دوربین وآماده کردن ضبط، دکتر فضلینژاد میپرسد: «من دلم ميخواد ببينم انگيزه شما از اين كه سراغ من آمدين براي بيان شرح حال من و يا بيوگرافي يا از اين حرفها چي بوده؟ كه بتونم بر اون روال حركت كنم. چون ممكن است بعضي مسائل به ذهنم برسه، مورد پسند شما نباشه و ما نبايد اين كار را بكنيم كه كسي خواستار يك مطلبي هست آلوده به ديد طرف شود. نبايد اين كار را بكنيم و آن اين قدر بايد صادقانه باشه و آن قدر راست باشه كه طرف از انگيزهاي كه پيدا كرده براي سؤال خوشحال برگرده. من از شما میپرسم، چه انگيزه اي باعث شده كه شما مرا براي مصاحبه انتخاب کنید؟»
من که انتظار نداشتم ابتدای مصاحبه غافلگیر شوم و پاسخگوی مصاحبهشونده باشم با کمی تامل جواب دادم: «آرشیو تاریخ شفاهی مدیریت اسناد آستان قدس رضوی در راستاي تدوين خاطرات پزشكي مشهد با تعدادی از پزشكان قدیمی مصاحبههایی انجام داده است و يك قضيه هم بر ميگرده به خاطراتي كه پزشكان از پرفسور بولون در مشهد داشتند. با تحولي كه ايشان در جراحي مشهد به وجود آوردند، حدود ۱۵سال به عنوان رئیس بخش جراحی بیمارستان شاهرضا صادقانه خدمت کردند. با توجه به اين انگيزه، ما به سراغ اكثر پزشكان قدیمی مشهد رفتهایم كه خاطرات آنها را ثبت و ضبط و پياده کنیم. تا محققان در آينده بتوانند از اين خاطرات به عنوان يك منبع تحقيقي استفاده كنند.»
دکتر فضلینژاد کاملاً به اهمیت تاریخ شفاهی واقف بود و خیلی علاقمند به ثبت خاطراتش بود. هر چند وی نویسنده بود و قلم رسایی داشت ولی نگارش خاطراتش را شروع نکرده بود و در واقع این بهترین فرصت بود تا ثبت خاطراتش در چهارچوب تاریخ شفاهی عملی گردد. در این خاطرات پیچیدهگویی و نوع بیان موجب شد تا در تدوین آن مشکلاتی به وجود آید. بعد از پیادهسازی اولیه مصاحبهها دکتر فضلینژاد با مطالعه آنها فرمودند: «با این که تلاش شد روزگارم را بیشتر به زبان ساده بیان کنم ولیکن طی مصاحبه طولانی که داشتم بنا به سه خصلت که در نوشتارهای کتبی مراعات میشود در این مرحله فرصت تنظیم آن چنان پیدا نمیشود.
۱- تنظیم سیر تاریخی هر نوشتاری در انجام تاریخ شفاهی میسر نیست.
۲- علاوه بر عدم تدوین سیر تاریخی و ایراد و پراکندگی مطالب یا تکرار موارد آن نیز به چشم میخورد و ارتباط منطقی دیده نمیشود.
۳- آخرین مسئله مورد نظر من چون مصاحبه به شکل گفتمان خودمانی است لذا از لحاظ رعایت موازین ادبی اغراق مییابد.
من بارها در خودم فرو رفتم و ديدم براي بشر در تمام اين طول تاريخي مدون يا غير مدون از بشريت تنها يك معجزهاي اتفاق افتاد كه براي هر كس يك انديشه خاصي وجود دارد. اين به هيچ وجه من الوجوه ما نمي توانيم در درون خود بكاويم كه اين انديشه از كجا آمده چي هست و چطور میتونيم اين را در عرصه زندگي تجلياش بديم بياريم روي عرصه زندگي ديگران يا از عرصه زندگي بهره ببريم شناخت يك همچين پديدهاي براي انسان كه سه بعد داره از نظر روانشناسي يكي عرصه حيات و غرايز كه انسان مجبور به شكم سير كردنش، مجبور به ديدن هست.حس مجبور به شنوايي، مجبور به بوييدن و مجبور به بسيار مسائل حسي و غريزي كه اينها هيچ گونه ادراك فهمي درش وجود نداره.»
خاطرات دکتر فضلینژاد در واقع در برگیرنده سه مقطع اساسی از زندگی وی هستند: ۱- دوران طفولیت و تحصیل۲-شروع مبارزات سیاسی۳- اقدامات پزشکی. ضبط خاطرات دکتر فضلینژاد در ۱۶ جلسه هفتاد دقیقهای بیش از سه ماه طول کشید. اولین مصاحبه در تاریخ۲/۵/ ۱۳۸۴ و آ خرین جلسه در تاریخ۲۲/۸/۸۴ انجام شد. آنچه در پی میآید گریزی به بخشهایی از خاطرات ایشان است.
تحصیل در رشته پزشکی
من اواخر سال ۱۳۳۲ به مشهد برگشتم و مجدد شروع کردم سال ششم طبیعی در آموزشگاه رازی که آقای مستوفی ریاست آن را داشت بصورت شبانه خوندم. در آن زمان به سرعت وارد کار بهداشتی اصل چهار شدیم. اون جا کارپرداز بودم. آن زمان من نتونستم در خرداد ماه برای گرفتن دیپلم طبیعی شرکت کنم. گذاشتم شهریور شرکت کردم. در این حیث اعلام شد، دانشکده پزشکی کنکور گذاشته و من برای ثبت نام دانشگاه رفتم. آقای خالصی خدا رحمتش کنه (دخترش دکتر خالصه در مشهد هست. اون از کارمندان اداری من بود. روابط فنی خوبی داشتیم تو پایین خیابان) رفتم دانشکده به آقای خالصی گفتم: من ثبت نام کند. گفتند: تو دیپلم طبیعی نداری باید بری دیپلم بگیری، بعد ثبت نام کنی. من پیش خودم گفتم: این مقررات یعنی چی؟ من که شهریور دارم دیپلم طبیعی میگیرم. ولی قبول نکرد…
آمدم بیرون، رفتم پیش دوستم، به عنوان گلایه یا مشورت. آقای پرورش گفت: این خالصی از دوستهای نزدیک منه. پا شدیم رفتیم. اونم چشماشو بالای هم گذاشت من را ثبت نام کرد.
در امتحان کنکور شرکت کردم. گفتند، روز جمعه وقت اعلام نتایج است. حدود ۴۰ نفر دانشجو میخواستند، در حالی که۲۰۰ نفر شرکتکننده بود. ما صبح زود جمعه وارد محوطه دانشکده شدیم. دانشکده پزشکی فعلی تو خیابان دانشگاه، ایستادیم. حدود ساعت یازده بود. دیدیم از طبقه بالا مشرف به محوطه یکی اعلام کرد: حسنی عباس یک، تقی نیا حسین پنج، رضا توکلی ده و …. به همین روال اسامی خوندن، شماره چهل هم خوانده شد من نفر چهل ویکم بودم. دانشکده چهل نفر میخواست. گفتن اعضای ممتحنه دیدند شماره۴۰ و ۴۱، یک نمره آورده، گفتند: هر دوتاشون قبول کنید.
بعد ماجرا به این سادگی ختم نمیشه، استاد عزیزی داشتم خدا رحمتش کنه. از اول هم فکرش مستقل بود. دکتر سامیراد رئیس دانشکده پزشکی بود. و این به طور کلی خیلی انسان والا مقام و خیلی لطیفهگو و طنزگو بود. روز ثبت نام پیشش رفتم، ایشون تا عکس من را دید گفت: این که به خودت نمیخوره بده ننه ات بره برات خواستگاری [با خنده]
بعد گفت: کی گفته، تو ثبت نام کنی؟
تو پنجم داری دیپلم که نداری! نمیشه؟ برو!
باز آمدم سر چهارراه دکترا، با دو تا از دوستان، یکی به نام فرخ پارسی که بعد شد جزء هیئت نمایندگی ایران در سازمان ملل، قبل از انقلاب از عوامل فعال بود. همفکری کردم اونا هم ناراحت شدند.
گفت: گیر آوردم.
گفتم: چی؟
گفت: تو که اصل چهارکار میکنی، خانم ضیائی زن دکتر محسن ضیایی متخصص زنان روبرو باغ ملی این از اقوام نزدیک دکتر قوام نصیری است، بریم پیش او، ببینیم چی میگه؟
عصری رفتیم خونهاش درست روبرو آموزشگاه جرجانی، خیابان بیمارستان امام رضا (ع)، اونم با روی باز از ما استقبال کرد. منزلش بزرگ بود تو حیاط نشستیم.
گفت: چیه فرخ!
دوستم گفت: این فلانی در کنکور قبول شده، دکتر قوام نصیری قبول نمیکنه. ما آمدیم شما راه حل پیدا کنید.
در آن زمان برای خانوادههای دانشگاهی بچههاشون بدون کنکور در دانشگاه میپذیرفتند. برداشت یک نامه نوشت: «قوام نصیری عزیز اگر میخواهی در دانشکده کسی قبول کنی پسر من به این نام معرفی میشه» و ما بلافاصله همان روز رفتم محکمه دکتر قوام نصیری ابتدای خیابان جنت، از طرف خیابان امام خمینی در اون محوطه طبقه بالا بود. زیرش اتوشویی بود. رفتیم بالا با طرز برخوردش آدمی نبود که مریض داشته باشه، صادقانه مطرح میکرد. دلش خوش نبود کسی بهش پاسخ بده، باید قبول کنی. بعد رفتیم بالا دیدیم مریضی نیست در زدیم گفت: چیه؟ گفتیم: این کاغذ آوردیم خدمت شما. خوند، گفت: چیه؟ این زنکه را به جون ما انداختی! برو امتحانات نهایی.
اگر آن روز چهارشنبه بود. دکتر گفت: شنبه بیا ثبت نام کن. گفتم: یعنی شرایط اداری به ما اجازه نمیدهد من بیام چهارشنبه امتحان بدم برای روز شنبه. گفت: برو دیگه… یعنی قبول.
ما آمدیم امتحانات نهایی ششم طبیعی. در اون هفته ایشون مطرح کرده بود. سال ۱۳۳۳روبرو دبیرستان فردوسی یک دبیرستان دیگه بود اون جا امتحانات ششم نهایی برگزار میشد. وقتی برمیگردم گذشته را نگاه میکنم مثل این که فرشتهها همیشه به داد آدم میرسند. آدم خودش نمیدونه اینها کی هستند. نه ما ارتباطات اجتماعی داشتیم از طریق وابستگان برن… تا وارد دبیرستان شدم گفتند: آقای کفایی رئیس امور امتحانات. من از این اسمها قبلاً خیلی شنیده بودم. انسان شایسته. میدونستم اینها رو. رفتم بهش گفتم: آقای کفایی من در دانشکده پزشکی قبول شدم باید دو روز دیگه برم ثبت نام کنم و حالا میدونم شما مشگل گشای من هستید. کلا بیست ژوری بود. هر ژوری که وایستن من باید سه ساعت صبر کنم تا وارد ژوری دیگه بشم. بعد این سه، چهار روز طول میکشه. گفت: چشم پسرم. دست من گرفت جلوی هر بیست تا که ایستاده بودند در باز میکرد من تو ژوری میکرد و منم اون جا با اطمینان خاطر جواب میدادم. ممتحنین از این که من سریعاً جواب اونها میدادم معطل نمیکردم، میگفتند: به به عجب دانش آموزی. نمره ۲۰٫ تا یک امتحان تمام میشد میرفتم سراغ آقای کفایی، آقای کفایی سلام، چشم پسرم! باز برو اون ژوری دیگه. تا نزدیک ساعت دو ظهر. از ۸ صبح من همه ژوریها گذروندم. با نمره ۱۹و ۲۰ تموم کردم…
با زبون بی زبونی گفتم آقای کفایی قربون تون. من که حالا برم اول که همه اعداد جمع نکردی بعد برم اداره فرهنگ در چهارطبقه. گفت: چشم پسرم. باز یکییکی رفت ژوریها رو، نمرهها جمع کرد آورد. دید عجب نمرهای. خب من برم اداره فرهنگ که من را تحویل نمیگیرند. من باید این نمرهها را امروز بگیرم. گفت چشم. از اون جا تا اداره آموزش و پرورش راهی نبود کارهای خودش را به معاونش سپرد. کارنامه امتحانات من برداشت سپس دست من گرفت، آمد اداره فرهنگ. رفت اتاق به اتاق تا به مدیر کل رسید و امضاء گرفت.کارنامه دست من داد و اون جا ما با یک روز تمام مسیر طی کردیم و روز شنبه رفتیم پیش دکتر قوام نصیری و ثبت نام کردم. این ماجرا برای خودش هول انگیز و نگرانکننده است ولی راه بدی نبود که طی کردم. دلهره باید داشته باشیم برای پیشرفت کار…
خوشبختانه ما در دانشکده پزشکی ثبت نام کردیم، دانشکده پزشکی با توجه به وروجک بودن من وقتی آدم این کارها بکنه، اعتماد به نفسی داره. در نتیجه ما شدیم نماینده کلاس. در طی سالهای تحصیل در دانشگاه به جزء سال آخرش که علل ساواکی داشت که نماینده نشدم. در اون جا مسائل متعددی پیش میآمد که ما مجبور بودیم به دفاع از نوع آموزش که به ما میدادند برآئیم در نتیجه قیل و قال راه میافتاد ….
سال شمار زندگی دکتر مهدی فضلی نژاد
۱ – وی میگفت متولد ۱۳۰۷ است ولی شناسنامه او را دو سال بزرگتر گرفتهاند.
۲ – پیام فضلینژاد، «درگذشت دکترفضلینژاد: عروج حماسه خاموش»، پایگاه خبری تحلیلی ۵۹۸، http://www.598.ir/fa/news/84937
۳ – دکتر مهدی فضلینژاد علاوه بر طبابت به حافظ پژوهی هم میپردازد .کتاب زیبایی وکمال میراث حافظ از جمله آثار نوشتاری اوست. این کتاب در سال ۱۳۷۹ در تهران توسط انتشارات نورالدین منتشر شد.
بخشی از خاطرات مرحوم دکتر مهدی فضلینژاد به وقایع انقلاب اسلامی در مشهد اختصاص دارد. وی با بیان خاطراتی از انقلاب به نقش پزشکان در انقلاب اشاره دارند. جریان حضور پزشکان مشهد در انقلاب اسلامی و حمله به بخش اطفال بیمارستان امام رضا(ع) موجب میشود تا انعکاس این موضوع در نشریات خارج کشور تحت عنوان انقلاب سفید پوشان باشد.
تحصن در بیمارستان
اوایل آذر یا اواخرآبان بود از بیمارستان۱۷ شهریور ما رو صدا زدند تو هم پاشو بیا ما این جا عدهای از روشنفکران جمع شدیم. رفتم بیمارستان ۱۷ شهریور، دیدم عده زیادی نشستن اونجا حدود ۳۰، ۴۰ نفری از پزشکان گردهم جمع شده بودند. من وارد شدم در ابتدا نگاه شیخوخیت به ما میکردند که عملاً همین شد. بدون این که خودم خواسته باشم. وقتی من وارد شدم جمعیت اعتصاب غذا کرده بودند. مابه آنها پیوستیم. جریان کلی جامعه بعداز ۱۷ شهریور و مبارزات اجتماعی و سیاسی کشور به رهبری امام بود. بالاخره اعتصاب غذا سه روزه تمام شد.
اینجا حرکت اجتماعی سیاسی قضیه شکل میگرفت بعد سال به سال که در این رابطه من با توجه به تلاشی که در جبهه ملی داشتیم و از تهران هم به وسیله کاظم سامی، خدا رحمتش کنه، یا دکتر پیمان و این در حرکات اجتماعی ما نه تنها در جریان بیمارستان ۱۷ شهریوركه در جریانی دیگه اجتماعی شرکت داشتم. یکی از این کمیته حقوق بشر خراسان بود که در کمیته حقوق بشر خراسان که تشکیل شد به خصوص با دوستی که با شهیدشمینژاد داشتیم ایشون در کمیته حقوق بشر خراسان شرکت کردند. همچنین آقای شالفروشان ودو نفر دیگه در اون جا شرکت کردند. مسئله مشارکت ما در اون جا سبب شد که مبارزات ما از ۱۷ شهریور منتقل بشه به بیمارستان قائم که در اونجا گروه و اساتید و دانشجویان زیادتری مشارکت داشتند.
در یکی از روزها عدهای چماق دار در مسیر چناران جلو راه مردم را گرفته بودند. مبارزات مردمی طوری شد که ریخته بودند به سر چماق دارها و این رو آورده بودند بیمارستان. وقتی به گذشته برمیگردی برای من از تمام گروهی مختلف مشارکت داشتند برای این که خودشو نشون بده در این جا جمعیت اینجا کوهسنگی روبرو بیمارستان ۱۷ شهریور آمده بودند من با بلندگو صحبت کردم وگفتم: «فکرکردند با ۲، ۳ تا چماق دار میتونند جلو عظمت و حرکت مردم را بگیرند؟! مردم در طول تاریخ میخواستن از سلطه و تزویر بیرون بیان.» حالا در میدان عمل ميديدند مردم پشتیبانی گرم کردند.
انقلاب سفید پوشان
مبارزات اوج گرفت عدهای در دانشگاه که معروف هستند و در قید حیات هستند صحبت شد مرکز فعالیت از ۱۷ شهریور به بیمارستان قائم انتقال بدیم. در اونجا یکی از اساتید ما دکتر محلاتی که چند سال پیش فوت کرد افسر ارتش بود. خیلی نسبت به ما محبت داشت او هم آمده بود. بیمارستان را در اختیار ما گذاشت و ما تونستیم در بیمارستان نقش فعالتری داشته باشیم. طوری شد که من بدون که خواسته باشم نقش بازی کنم دبیر جمعیت پزشکان انقلابی خراسان شده و دکتر فریدون شاملو اخبار را به فرانسه مخابره میکرد. آنها اخبار را چاپ میکردند. در اون جا به اسم انقلاب سفید پوشان مطرح شده بودیم. ما در بیمارستان شروع کردیم پا به پای تظاهرات خیابانی. آخر شب از طریق فاکس و تلفن به ما خبر میدادند مثلاً فردا تظاهرات است. وقتی وارد بیمارستان ۱۷ شهریور شدیم خونه من که آن زمان احمدآباد بود مورد تهدید تلفنی بود. گفتیم این جا ماندن با اوج گرفتن مبارزات صحیح نیست و بعد رفتیم خونه خواهر زنم تو خیابان راهنمایی، تا پایان انقلاب ما اینجا بودیم و نمیرفتیم خونه میدونستیم در معرض و تیررس ساواک هستیم.
در جریان ۱۰ دی من صبح از اداره رفتم مرکز بهداشت پایین خیابان، تا وارد شدم از دور دیدم ارتشیها و سربازان پهنه خیابان را با سلاح سبک گرفتن. گفتم این در هر حال برای من است چون به خیال شون یکی از کانونیاغتشاش در این جاست. پس چه اصراری كه برم مرکز بهداشت. سر ماشین را برگردوندم. از همون جا آمدم طرف انتها پایین خیابان ۱۷ شهریور دور زدم رفتم طرف کوهسنگی و جاده سنتو از جاده سنتو آمدم فرعی و رفتم خونه. ساعت ۱۰ بود که سروصدا در شهر و کشتار به وجود آمد من همان قدر یادمه این امن بودن در مسیر دلیل بر این نیست در سطح شهر امن باشه. بلافاصله رفتم بیمارستان ۱۷ شهریورکه دیگه سروصدا و کشتارادامه داشت جالب بود که در بیمارستان امام رضا(ع) و بیمارستان قائم در جهت تجهیز پزشکان کار میکردم و ارتباطم با جامعه روحانیت برقرار بود برای آقای شهید هاشمینژاد مطرح کردم حتی دوستان ما که در جریان بیمارستان قائم مشارکت داشتند کار بسیار جالبی کردیم به همراه دکتر مهدی اعتمادی، دکتر نوروز بیگی، دکتر فرید حسینی و دکترفتاحی که همه عوامل انقلابی بودند به جز از رابطه ما با روحانیت خود اون هم ارتباطاتی داشتند از جمله در همون اوان حضرت آقای خامنهای هنوز به تهران تشریف نبرده بودندکه دکتراعتمادی دکترنوروز بیگی و فرید حسینی ما رو دعوت کردند بریم شب خونه آقا برای تدوین برنامه.
البته در اين جا كم تر ما توجه به منابع ديگه داشتيم. سعي میكرديم براي شعارهاي راهپيمايي در مرحله اول از فرازهاي حضرت علي(ع) و بعد دكتر شريعتي استفاده كنيم. وليكن از اين كه ما خواسته باشيم باز دور هم جمع شویم شعاری در راهپیمایی از خودمون مطلب ارائه بدهيم مطلقاً همچين مسئلهای نبوده و آن شرايط هم طوري بود كه گفتهي شريعتي بیان میشد مثل: «شهيد، قلب تاريخ است» و یا اين جمله «خدايا زندگي كردن را به من بياموز مُردن را خودم خواهم آموخت».
شعارهای انقلاب
روز تاسوعا قبل از انقلاب روز حقوق بشر بود اون جا به عنوان كميته حقوق بشر تدارك تظاهرات روز عاشورا میكرديم. بنابراين اومديم در محل كانون نشر حقايق اسلامي تو کوچه مخابرات. ما بوديم و آقاي شالفروشان، حاجي رضازاده، شهيد هاشمينژاد و استاد شريعتي بودند. ما نشسته بوديم به عنوان تداركات نه تئوريسين نظريه دهنده فقط مسئله عنوان كرديم اگر اجازه داده بشه در راهپیمایی از شعارهاي دكتر شريعتي فرازهايي تهيه كنيم، مثل شهيد قلب تاريخ است يا نظير اين پارچهيي بنويسند فردا روز تاسوعا روز حقوق بشر از بالا خيابان (شیرازی) گروه پزشكي از اون جا حركت كنه. ما تلاش میكرديم به منافقين ميدان نديم كه مبادا حادثهاي اتفاق بيفته كه اون خواسته باشند بهره برداري كنند. ما پردهنويسي كرديم و در اون جا نكاتي نوشته شده بود آورديم مسجد نواب با چوب و پارچه تقسيم كرديم بين دانشجويان به عنوان خط امام، بعداً وقتي ترتيب داده شد جمعيت انبوه آمدند بيرون نزديك فلكه جنوبي به طرف خيابان تهران داروخانه طوس بود اونجا رسيدم يك مرتبه يكي از دوستان ما آمد گفت شعارهاي دكتر شريعتي رو دارند جمع ميكنند. ما برگشتيم ديدم يك آقاي روحاني بالاي وانتي هست و دستور ميده شعارها جمع كنيد. من رفتم گفتم اين را ما قبلاً حضور آقايون رهبرها پيشنهاد كرديم و اين را خودمون ننوشتيم و خواهش ميكنم. گفت خيلي خب. رفتيم به كارهاي ديگهمون برسيم. خبر آوردند باز دارند جمع ميكنند اون بالاي وانت بود من رفتم پشت سقف يك پيكاني گفتم من خواهش كردم هر كي ميخواهي باش از پايين جمعيت ما رو میشناختن شروع كردن به تظاهرات كردن به نفع ما، ديگه گذشت از ماجرا، سوار وانت شد رفت. جريان تمام شد. وقتي راهپيمايي تمام شد آقاي طبسي سخنران بودند ما داشتيم گوش میكرديم، شنیدم ميگن عدهاي اخلالگر معلومالحال تو صفوف ما دخل و تصرف كردند كه خوشبختانه با پيگيري به موقع موضوع منتفی شد. شب مسجد كرامت رفتيم آقاي خامنهاي هم بودند ما هم رفتيم آقاي موسوي قوچاني بود و همون شبي بود كه داشتند مجسمه شاه را از ميدان شهدا میكندند طرف خيابان عشرتآباد بروند و ما از بالا مشاهده میكرديم نشستيم سر صحبت باز شد من صحبت كردم اينجا كه ميگم در درون قصدي ندارم مسئلهاي نيست ما شما رو دوست داريم بدون شيله و پيله.
در جريان انقلاب يك جوشش دروني براي تمام آحاد ملت به رهبري امام خمینی(ره) بود، مردم با دل و جان امام دوست داشتند. حتي يادم میآد مردم میگفتند تصوير امام در ماه پیداست. اين جنبشي بود كه از درون مردم برخواسته بود بدون اين كه از نزديك ديداري با ايشون داشته باشند.
اواخر پائيز۱۳۵۷ بود، يك روز صبح زنگ زدند چند تا خبرنگار آمدهاند و ميخواهند با استاد شريعتي و آيتالله شيرازي مصاحبه کنند، زود بيا منزل استاد. براي من هر وقت يادم میياد دلهرهآور است. سه تا گزارشگر و خبرنگار بينالمللي را آوردند. برديم خونه استاد. استاد شروع به مصاحبه كردند. استاد خيلي با قامت برافراشته سرافراز پشتيباني از انقلاب ميكردند. خبرنگاران سوال كردند: «جناب استاد شما اگر بنا بشه انقلابتون پيروز شود، فردا نفت نخرند چه كار میكنيد؟» گفت: «شما فكر كنيد ما صدها هزار سال اين سرزمين را با دست و پنجه نگه داشتيم زمستان و تابستان امتداد داشته شماها از چي صحبت میکنید.» من واقعاً از اين سرافرازي استاد لذت بردم. اونجا كه برای من دلهرهآور بود در اين بود ما از خيابان تهران خواستیم بيايم فلكه جنوبي طرف بالا خيابان. اون زمان زير گذر داير نشده بود وخبرنگاران برسونيم منزل آيتالله شيرازي چهارراه شهدا فعلي، در اطراف بستهای حرم تانك و زرهپوش و نفربر فراوان بودند و اين دوربين داشتند عكس میگرفتند و ما میترسیدیم از این که اگر طوري بشه ما رو بگيرند به عنوان جاسوس دلهرهآور بود. به خبرنگاران گفتم: «زود رد شين حق ندارين عكس بگيريد» ولي چند تا عكس گرفتند. ما رفتيم خونه آيتالله شيرازي ايشون در سن كهولت و بستري بودند….
دفترچهی بیمه
ما در جريان تحصن غذا در بيمارستان ۱۷ شهريور اون زمان با توجه به تعداد زيادي از اساتيد دانشگاه مثل دكتر فريد حسيني، دکترنوروزبيگي، دكتر مهدي اعتمادي همه اين گروههاي مسلماني بودند و خواستند ما در بيمارستان قائم جلساتمون برگزار شود. در بيمارستان قائم در حدود ۲۵ نفر از اساتيد كه دكتر جعفرزاده از جمله آنها بود هر روز مرتب اين جلسات تشكيل میشد ما تمام كار و زندگي و فعاليتمان را آنجا متمرکزكرديم و اون جا مشاركتكنندهها فعال بودند. من به عنوان هماهنگکننده جلسات بودم و برنامهریزی میکردیم و ثبتنام میکردم چه كسي صحبت كند. يكي از آن جنبه كه فوقالعاده جالب بود دكتر محلاتي استاد ما بود وی افسر بود بعد به دانشگاه پزشكي پيوسته و از ارتش استعفاء داده بود. مقارن انقلاب رئيس بيمارستان فرح بود. دكتر فريدون شاملو تازه از اروپا آمده بود و اونجا در اين جريان مشاركت داشت از جمله مسئله كه پيدا شد اين بود كه ايشون با روزنامه لوموند فرانسه ارتباط داشت اونجا سروصدا پيچيده بود كه پزشكان در خراسان تحصن غذا كردهاند و گزارشها را هر شب از تلفن بیمارستان به روزنامه میفرستاد. در نتيجه زمينه براي ما افتخارآميز بود انقلاب سفيدپوشان در همه جا مطرح شد.
يكي از كارهايي كه كرديم و پيشنهاددهنده دكتر مهدي اعتمادي بود حالا كه ارتش رو در رو مردم ایستاده است پزشكان اعلام كنند دفترچهي بيمه (۱) ارتش را نميپذیریم. به عنوان تحريم درمان بيمه شدهي ارتش يك اعلاميه بزرگ و بلند با خط درشت زيراكس كرديم و همه جا توزيع شد. مورد استقبال مردم واقع شده بود. در اين جريان از طرف دستگاه اون زمان نظام پزشكي تهران كه اشراف بر همه پزشكان داشت مأمور شد كه بياد مشهد اين وضع را بررسي كند. جريان جالبي بود دكتر حفيظي دبير جامعه نظام پزشكي بود ايشون اون زمان انتخابي بود ولي مسلماً گزينشي بود همچين نبود كه همه كس در نظام پزشكي مشاركت داشته باشد ايشون وارد مشهد شده بود از نوع آمدنشون اطلاع نداشتيم فقط اطلاع دادند دكتر حفيظي و يارانشون وارد به مشهد شدهاند ميخوان ملاقات با پزشكان داشته باشند.گفتيم: «ما همه پزشكان میخواهيم ملاقات بكنيم. فرد خاصي نداريم. بنابراين، در تالاری که بعدها به نام چمران شد، تو بيمارستان قائم اون جا جمع ميشيم ايشون بياد اونجا ما در جمع پزشكان باایشان صحبت میكنيم.» ايشون آمد من دم در بالايي كه مشرف سالن بود ايستاده بودم. پزشكان راهنمايي میكردم كجا بشينند. تا اونها آمدند. بلافاصله یکی از میان جمعيت فرياد زد: «بگو مرگ بر شاه». جمعيت داد زد: «باز بگو مرگ بر شاه». به مدت نيم ساعت طول كشيد اونها حاضر نبودند بگویند مرگ بر شاه. يك هلهله عجيب راه افتاده بود. رفتند بيرون كه برند، ديدند نميشه، بايد برگردند تا جواب ما رو ندهند نميشه. يك نوع گير داديم به اين که شما حق نداريد بريد تا نگوئيد مرگ بر شاه. بالاخره بعد نيم ساعت بین جمعيت عرق میريختند. از آخر تسليم شدند. ديدند، راه فرار ندارند. اگر مقاومت كنند احتمال دارد برخوردهايي ايجاد شود. در هر حال ايشون و همراهانش گفتند: «مرگ بر شاه…» ما آزادشون كرديم. ديگه حرفي نداشتند، بزنند. يكي پشت تريبون رفت اعلام كرد از امروز بيمارستان به نام فرح نیست. من از اون بالا آمدم پائیین. داد زدم: «مصدق پيروز است. مصدق پیروز است.» بعضي از دوستانمون از جمله دكتر جعفرزاده گفت: «اسلام پيروز است.» گفتم: «درسته.» كه بعد اسم بيمارستان از مصدق برداشته شد و قائم گذاشته شد. هر وقت ستاد اعلام میکرد راهپیمایی است اساتید تمام پزشكان مسن مثل دكتر شاهينفر، دكترصدري زاده و دانشجویان را منسجم میکردند برای راهپیمایی. بنابراين در جريانهاي راهپيمايي هر وقت ستاد اعلام ميكرد راهپيمايي هست به خصوص چهلم شهداء راهپيمايي انجام میشد. يك مسئله اين كه ما هيچ وقت احساس جدايي نميكرديم ولي عملاً ستاد مبارزه شهر در بيمارستان امام رضا(ع) كه آيت الله خامنهاي و شهيد هاشمينژاد و آيتالله طبسي مشاركت داشتند مركزشون اونجا بود و ما خودمون را به عنوان یک واحد تلقي ميكرديم بدون اين كه خواسته باشيم.
تمام تلاش ما در این راستا بود، از ستاد مركزي مشهد حرف شنوي داشته باشیم. در تهران هم به وسيله دكترکاظم سامي اخبار واطلاعات انقلاب به ما میرسید. از نظر خود مبارزات، مردم شهر از ما به عنوان گروه پزشكي استقبال شديدي ميکردند. هر شب تيراندازي آتش افروزي بود مردم بودند تا ماها رو ميديدند استقبال ميكردند و اظهار محبت ميكردند…
خاطره ديگري كه دارم در جريان انقلاب كه از نظر پزشكي حائز اهميت است. يك روز تو سالن كوچك بيمارستان قائم داشتيم جلسه میگذاشتيم دكتر اقدم متخصص بيماريهای كليه، آمد در را باز كرد گفت: «شما اين جا نشستيد حرف میزنيد به فكر بيمارها نيستيد.» گفتم: «چيه دكتر؟» گفت: «فيلتر براي دستگاه دياليز نداريم.» گفتم: «چي ميخواي؟» گفتم: «اقلام بده»، اون اقلام داد ما فردا به تهران به دوستانمون زنگ زديم بلافاصله پس فردا صبح يك كاميون رسید كه مدت دكتر اقدم از اين بهرهور بود. اين مسئله ميرسونه كه ما در عين حال كه شركت در مبارزات ميكرديم در جريانهاي پزشكي سريعاً اقدام ميكرديم.
طبس زلزله آمده بود .آقاي دكتر فيروزآبادي رئيس ستاد ارتش كشور در كنار آيتالله خامنهاي در طبس واقعاً به شكل عجيبي زحمت ميكشيد يك بسيجي به تمام معنا بود در اونجا به من تلفن ميكرد كه ما مقدار زيادي دارو میخواهيم.
داروها را تهيه ميكرديم با كاميون براش ميفرستاديم. روزي كه كارهاي امدادي زلزله تمام شد برای خداحافظی خونه ما آمد اولين مرتبه و آخرين مرتبه بود كه ايشون ناهار را خونه ما با همون نان و پنير ساخت. وقتي آدم اين چهره را نگاه میکنه، میبينه يك اسطوره در مبارزات انقلاب بودند. البته وقتي همه اين دقت میكنه میبينه سهم من اندك بوده سهم من اون قدرها زياد نبود.
من در مطب بودم روز ۲۲ بهمن خانمم از خونه زنگ زد، انقلاب پيروز شد. بلافاصله ما ريختيم تو خيابان هلهله کردیم و خوشحالی همه جا بود. زمان انقلاب آقاي اعتماد گلستاني نيروي هوايي بود از من دعوت كرد بيا يك سخنراني براي نيروي هوايي بكن. ما استقبال كرديم. رفتيم در حدود ۱۰۰ نفري از پرسنل نيروي هوايي وجود داشتند که هنوزانقلابی نشده بودند ما ايستاديم مقداري كه امكانات اجازه میداد برای آنها از انقلاب گفتیم. منظورم اينه این جریان بعد خاصي نداشت ما در مبارزاتمون براي اين خواست و جريان مبارزه میكرديم و مبارزه سيرش معلوم بود بايد حكومت شاه سرنگون میشد.
در بيمارستان ۱۷ شهريور بوديم جلسات به عهده من بود براي تنظيم برنامهي سخنراني كه شهيد هاشمينژاد سخنراني داشتند هميشه قبل از سخنرانيها مقداري صحبت میكردم اواسط آبان یا آذر بود كه قبلاً امام فرموده بودند: «من با هواپيما از اين پايتخت به اون پايتخت میرم تا اين حكومت سرنكون نكنم دست بردار نيستم.» من این متن را میخوندم و با هر جمله از مستمعین خواستم الله اکبر بگویند. يك صحبتي شد كه امام فرمودند از اين پايتخت به اون پايتخت میرم، حضار میگفتند: «الله اكبر!» و بعد مجدداً امام به هيچ وجه دست از مبارزه برنميدارد… «الله اكبر!». جملاتي میگفتم كه منتهي به الله اكبر میشد. حدود ۲۵ روز بعدش ديدم از بالاي ساختمان فلكه تقيآباد اطراف زيست خاور صداي الله اکبر بچه ميياد تدريجاً اوج گرفت و طوري شد به جاهای دیگر گسترش يافت. اون چيزي كه در ديد ما و براي انقلاب لازم بود از همه جهات استفاده میكرديم ولي اگر ادعا كنم همه جرياني مشهد و خراسان چي بوده كه كلاً رهبري میكرده بايد جامعه روحانيت مطرح كرد نه ماها را….
۱ -۲۲/۹/۱۳۵۸عدهای چماق بدست وارد بیمارستان ۱۷ شهریو رشده و تهدید کرده بودند تابلو بیمارستان را برداشته و عکس شاه نصب کنند. چون اخیرا پزشکان از پذیرفتن دفترچهی بیمه ارتشی خوداری کرده بودند. شاکری. رمضانعلی: انقلاب اسلامی مردم مشهد از آغاز تا استقرار جمهوری اسلامی. ص۹
خاطرات دکتر مهدی فضلینژاد علاوه بر مسائل انقلاب به تحلیلهایی در ارتباط با وضعیت پزشکی جامعه مشهد قبل از انقلاب و فعالیتهایی که اداره بهداشت انجام گرفته است اختصاص دارد. مهمترین عناوین مطرح شده در این مصاحبهها عبارتند از: تولد و محله، شهریور ۱۳۲۰مشهد، مهاجرین لهستانی، تحصیلات و سربازی، کنکور، دانشگاه پزشکی مشهد، پروفسور بولون، ماموریت هلند، فعالیتهای سیاسی، کانون نشر حقایق اسلامی، کودتای ۲۸ مرداد مشهد، جنبش دانشجویی، اعتصاب پزشکان، واقعه ده دی مشهد، دیدار با امام، مدیر عامل بهداری، اولین استاندار، شهید هاشمینژاد، مسجد کرامت، کودتای نوژه، دفتر ریاست جمهوری (بنی صدر)، جنگ تحمیلی، خاطرات پزشکی، دادگاههای انقلاب و…
مرحوم دکتر مهدی فضلینژاد علاوه بر طبابت به نویسندگی و روزنامهنگاری هم علاقمند بوده است برخی از مقالات وی در روزنامههای خراسان، قدس، کیهان و توس منتشر شدهاند. مقالاتی همچون کشف قاره آمریکا ،(۱) ارشیمدس، یک مشاور نظامی ،(۲) تاریخ چیست؟ ،(۳) پذیرش در آموزش عالی با هزار و یک اما… ،(۴) انتخابات و دورنمای آینده ،(۵) طرح گسترش خدمات درمانی – بهداشتی و تغذیهای برای تمام افراد جامعه اسلامی ایران تا سطح رایگان ،(۶) مشکلات درمان، نقش بیمارستانهای خیریه و چند پیشنهاد (۷)و … را میتوان نام برد.
آنچه در پی میآید گریزی به وضعیت بهداری خراسان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی است.
مدیر عامل بهداری خراسان
هفته اول انقلاب تو بهمن ماه ۱۳۵۷ رفتيم ديدار امام در مدرسه علوي. وارد شديم و عرض ارادت کردیم. در اون جا دولت موقت تشكيل شده بود. آقاي مهندس بازرگان و دكتر کاظم سامي ايشون وزير بهداري بود. رفتيم ديدار دکتر کاظم سامی، من واقعاً خيلي صادقانه گفتم: اگر الآن به من بگن برو بندرعباس برو جزيره قشم كار كن براي من بالاترين افتخار است بتونم در اين شرايط كاري بكنم. بفرستید ما رو بريم كار كنیم. گفت: نه شما بيا معاون بهداشتي وزارتخونه باش. گفتم: چشم. چون در بهداشت كارهاي زيادي كرديم. دو روز بعد در وزارت بهداري من بودم. از دور هر كس من را میديد میدونست من پيدام شده بي خود نيست، حتماً جرياني در كارهاي من هست. متوجه شدم عدهاي از پيش كسوتهاي خود من بودند در اون جا در بهداشت كار میكردند حالتي گرفتند كه فلاني آمده پستي بگيره. دو روز بعد رفتم پيش دکتر سامی(۸) گفت: بنابر محذوراتي آقاي مهندس بازرگان موافقت نكردند كه پست بهداشتي را تو داشته باشي پست معاونت طرح و برنامه را بگير. گفتم: من از طرح و برنامه اطلاع ندارم كار فني من بهداشتي است. گفت: پس برو مدير عامل بهداري خراسان را تحویل بگیر. به هر شكلي من وقتي ديدم ايشون تكليف كرده بيا مدير عامل بهداري خراسان بشو. پذیرفتم(۹) . در اینجا جا بايد گفت: سر و سامان دادن به خود بهداري و مسائل بهداشت و درمان مردم اون قدر هجوم سر آدم ميآورد كه آدم شب نمیتوانست استراحت کند. دو تا مهندس بودند يكي مهندس تقوي و دیگری مهندس اعتمادي، من اينها را صدا زدم اين ساختمانهاي بهداري همهاش خراب و كثيف است. شما بريد، هر چي پول میخواين براي بالا بردن استاندارد كار كنيد.
بعد از انقلاب كه مدير عامل بودم اين خصلت در ما بيشتر اوج گرفت كه بتونيم كارهايي براي مردم بكنيم كه اساسي باشه از جمله وقتي معاونين من از جمله دكتر علوي از روحانيون سابق بوده و حالا كسوت پزشكي داره میآمدند میگفتند: استاندار گفته فلان كار بكن. میگفتم: استاندار بره استاندارياش بکنه. ما اين جا مجتهد كار خودمون هستيم. در نتيجه براي استانداري يك مقدار گران آمد به خاطر كه دوستان نزديك ما مثل آقاي طاهر احمدزاده این وضع ديد، کار من در مدير عاملي طوري بود كه هر چي میتونيم صرفهجويي كنيم هيچ هزينه به عنوان هزينه خود من و ۷، ۸ نفر شوراي بهداري و ديگران به عنوان همان حقوقي كه دولت تعيين كرده بگيريم ۱۰ شاهي به عنوان اضافه كار هيچي نگرفتیم. اداره بهداري مركب از ۷، ۸ نفر از جمله دكتر جعفرزاده، دكتر ستاري، دكتر نقيبي، دكتر گلچيان، دكتر باقري و… تشكيل میشد. آخر وقت كه همه رفته بودند ما جلسه تشكيل میداديم كارهاي خوبي شد. اولين تصميم شورا اين بود كه ما براي برنامهريزي تمام نيرو امكانات و دارو به دورترين منطقه خراسان كه اون زمان طبس انتخاب كرده بودیم كه واقعاً محروم بود. هر كس براي استخدام میآمد، میگفتيم: اگر مايليد طبس بريد. نه اين كه جاهاي ديگه نياز نداشته باشيم ولي اون جا انتخاب اول ما بود یکی دو ماه كار كردن. گفتند: به طور كلي مطبهاي خصوصي در طبس مريض ندارند به خاطر اين كه ما اين قدر امكانات فرستاده بوديم اون جا. گفتيم: حالا منطقه دورتري انتخاب میكنيم در اين جا آن چيزي كه يادم كلاً ۵ محور يا ۶ محور ما كار میكرديم آن چيزي كه براي ما اذيت كننده بود ۲ محور بود. يكي مبارزه با دزدها و ساواكيها و اينها كه در بهداري زياد ارتباط داريم، بريزيم بيرون رودربايستي نداريم و يك جريان جريانهاي سياسي كه من به هيچ عنوان اجازه نمیدم تو بهداري جريان سياسي باشه. ولي دختر و پسرهاي فدائيان يا منافقين و مجاهدين چپ و راست میشدند بدون اجازه بلافاصله میآمدند تو اتاق من، آقا فلان سالن را فلان گروه گرفتند ما چرا نگيريم؟ اين دو جناح خيلي ما را اذيت كردند يك مزاياي غيرقانوني عدهای از بهداري میگرفتند كه ما قطع كرديم.
آقاي احمدزاده استعفا كرد و رفت دولت موقت استعفا داد بعد به ما گفتند ما هم بريم كنار. گفتم: ما كجا كنار بريم. ما پزشكيم ما كه از پزشكي نمیتونيم كنار بريم. بايد باشيم. حالا تو بهداري نباشه خارج كه پزشكيم هر وقت بيرون مون كردن میريم.
تا سال ۱۳۵۹ ما ايستاديم، آقاي احمدزاده استاندار، آقاي مادرشاهي رئيس شهرباني بود، آقاي فرديس رئيس دفتر استانداري بود. همه اينها از من ماشين میخواستند براي استانداري، ما كارمون لنگ است نمیتونيم به كارهامون برسيم. به استانداري گفتم: من از كجا ماشين بیارم خودمون لازم داریم در نتيجه هر كدام شان میگفتند كه من آدميم كله شق و حرف دوست و آشنا گوش نمیكنم. در حالي كه ته دلمون فقط پيشرفت برنامههاي بهداشتي درماني بود.
از اين ماجرا گذشت. آقاي احمدزاده كناررفت وآقاي دكتر غفوريفر آمد استاندار خراسان شد. ما تو حرم با ايشون آشنا شديم، خيلي دوست بوديم. طوري بود كه هر جا ايشون میخواست بره زنگ میزد فلان جا میخوام برم كادر بهداشتي درماني بياد دنبال من با هم بريم. يك روز خبر دادند تو بهداري از استانداري مرتب مأمور و بازرس میياد انبارها بازرسي میكنه. گفتم: كاري نداشته باشيد. باز فردا زنگ زدند هر روز میيان اين جا و من میشناختم عوامل مربوطه را. لذا صبح زنگ زدم به آقاي غفوريفر كه آقا شما خوب میدونيد من نوكر دولتم شما هم نماينده دولتيد. من كه تو بهداري هستم اگر مشكلي داريد به من زنگ بزنيد دستور میدهيدکه من بيام استانداري مشكلي هست با هم بررسي كنيم اگر حل شد و اگر نشد شما اقدام كنيد. گفت: چي شده؟ گفتم: نگاه كنيد ما براي مردم كار كنيم رو دربايستي نداريم اين وظيفه ماست، ترسی نداريم. ایشان گفتند شب بيا استانداري ببينيم چيه؟ گفتم: شب من تنها نمیيام، با شوراي بهداري میيام. حدود ساعت ۸ با شوراي بهداري قرار داشتيم یک ساعته بريم اون جا و آقاي غفوريفر وقتي وارد شدم تو سالن اجتماعات نشسته بود. نشستيم در همين حين شوراي بهداري آمدند دو تا مشاور حقوقي از دانشگاه گرفته بودند آقايان دكتر نوروزبيگي، فريد حسيني، دكتر اعتمادي از دانشگاه آمده بودند بررسي كنند، مشكلات بهداري بررسي كردند. گفتم: آقاي غفوريفر من مدير عامل بهداري هستم ۱۰ هزار پرسنل زير دستم هست. تا وقتي من مدير عامل بهداري هستم من مسئول اونها هستم شما چه كاری دارید آقاي استاندار؟ ایشان بیان داشتند، نه من نخواستم اين جور تلقي بشه. گفتم: نخير ما بالاتر تلقي میكنيم اگر از فردا بدون مجوز دادستانی يكي از مأمورين استانداري بياد دم بهداري قلمهاي پاشو میشكنيم. هيچ رودربايستي نداريم. ما با صداقت كار خودمون انجام میديم. هر كار كرد كه ما ساكت باشيم نشد. دكتر جعفرزاده هم از من حمایت کرد و گفت: قلمهاي دست شونم خرد میكنيم، آقاي غفوريفر. موضوع داغ شد و بعد به ما گفت: خودتون بريد کاركنيد جوابشو بياريد.
بنابراين پرونده مختومه شد ما آمديم و در تبعات اون جريان قرار گرفتيم. آقاي غفوريفر سخت عليه ما تو بهداري شروع كرد به فعاليت ولي من هيچ كاري به استانداري نداشتم، برخوردي نداشتيم. ما تا حدود فروردين ۱۳۵۹ تو بهداري بوديم يك مرتبه ديدم يك حكمي از وزیربهداری به من دادند كه آقاي دكتر پهلوان زاده مدير عامل است رونوشت دكتر فضلينژاد. بعد از اين قضايا سرشب بود دكتر علوي معاون من زنگ زد كه آقایان دكتر ولايتي دكتر فياضبخش و دكتر معيري از تهران میيان براي بررسي. گفتم: باشه. گفت: نمياي بريم فرودگاه. گفتم: نوكر دولت تا نخوان كه نبايد بره، من نوكر دولتم. ولايتي بگه بيا، چشم. آقایان دكتر ولايتي و دكتر فياضبخش و دكتر معيري كه اين دو تا در جريان ۷۲ تن شهيد شدند. (دكتر ولايتي در قيد حیات هستند) دكتر ولايتي از هتل تهران زنگ زدند به من پاشو بيا هتل تهران. رفتم هتل تهران، خيلي گرم و صميمي از دكتر صیفزاده رئيس بهداري پرسيده بود فلاني چه كار میكنه؟ گفته بود پايين خيابان در مركز بهداشت درمانگاه هست. نشستيم، دكتر ولايتي از يك طرف من مسلسلوار برایش تعريف كردم. گفتم: خواهش میكنم بيائيد كارهايي كه ما میكنيم در مشهد از نزديك ببینید. كه مهندس اعتمادي قبلاً گفته بودند اين جا يكي وزارت خانه میخواد برای ساختمانهاي بهداري از تمام جهات كار كنه تا سروسامان بگيره. آقاي دكتر ولايتي و فياضبخش و معيري آمدند. هر جا رفتند، دیدند همه دارند كار میكنند. از نظر ساختمان، از نظر تميزي، از نظر پرسنلي، همه دارند پركوب كار میكنند. دليلي نداشت قبلاً به اينها بگيم از وزارت خونه آمدهاند که شسته رفته باشيم. به ما چه مربوط وزارت خونه كه مال من نيست. دو روز بعد گفتند: ما اشتباه كرديم كه تو رو عوض كرديم. حالا چه كار كنيم. گفتم: من از اين تعهدي كه در قبال مردمم داشتم حالا آزادم. وقتي من شاغل نباشم ديگه چه تعهدي دارم شما به خاطر اين كه مشكل بهداري ما سنگانداري نكرده باشيم. دونفر از اين پزشكان شورا را ما انتخاب میكنيم میفرستيم براي جناب وزير هر كس ايشون انتخاب كرد ايشون بشه مدير عامل. ما نيامديم با بهداري معارضه كنيم، بنده بايد برم كنار، چشم. ولي بهداري كه بايد سرجاش فعال باشه ما دوستش داريم. گفت: رئيس امور درمان خالي است. گفتيم چشم ما شديم رئيس درمان بهداري.
پس از يك ماه از جريان كه من از بهداري كنار رفتم وزارت بهداري حكمي داد كه شما مأمور دفتر رئيس جمهوري براي بهداشت و درمان بشيد. كه بعد اون جا حكم دادند به من شما به عنوان مشاور بهداشت و درمان رئيس جمهور منصوب میشويد و به مأموريت تهران میرويد.
حزب جمهوری اسلامی
وقتی که تهران رفته بودیم آقاي خامنهاي به من گفتند: آقا میري مشهد حزب جمهوري اسلامي را راه مياندازي تا بعد ما دستورات را بديم. ته دلم گفتم: بعد از انقلاب من ديگه توي زندگيام توي حزب وارد نمیشم، بنابراين فرمايش ايشون را ما عملی نكرديم يعني در مشهد نه با كسي گفتم، اين اولين مرتبه كه من دارم عنوان میکنم. آيا ما ظرفيت آن را داشتيم كه توي اين گودها وارد بشيم براي خود من جاي سوال بود. به هرحال در حزب جمهوري اسلامي با توجه به اين جريان من نمیرفتم نه اين كه بدم بياد وليكن به خاطر اين كه كنار بگيريم از ماجرا از هر ماجراي سياسي كما اين كه با همه دوستان جبهه ملي و يا جاما يا آن گروهها، ديگه بعد انقلاب با همديگه برخوردهايي داشتيم كه شركت نميكرديم در اين جا اوايل سال ۱۳۵۹ میشه و مرا از پست بهداري كنار رفتم يعني كنارم گذاشتند.
ماموریت در دفتر رئیس جمهور
بعد از اين كه از وزارت بهداري حكمي به من دادند كه شما مأمور امور بهداشتي درماني رئيس جمهور هستيد. من اولين چيزي كه به نظرم رسيد گفتم: اول بايد با حاج آقا طبسي مشورت كنم كه يك همچين جرياني است. شما نظرتون چي است؟ آن جا رفتم، عرض سلام كرديم گفتيم:آقا ما آمديم پيش شما مشورت كنيم كه بگن يك همچين حكمي براي من دادن كه من برم مشاور امور حقوقي بهداشتي درماني بني صدر بشم. ايشون فرمودن انشاءالله موفق بشي…
بنابر این ما رفتيم تهران. در آن جا حكم مشاور بهداشتي درماني رئيس جمهور را به من ابلاغ كردن به سمت مأمور از وزارت بهداري به دفتر رئيس جمهوري چون هر كدام از اين كلمهها يك مفهوم خاص خودش را داره كه همين اول من منتظر بودم كه حداقل اينها را براي معرفي به رئيس جمهور وقتي تعيين کنند. يك شب قرار شد كه ما جلسه معارفه با بنيصدر داشته باشيم بعد وارد اتاقش شديم ايشون پشت ميزش نشسته بود بدون هيچ تغيير وضعي يا يك حالتي بالاخره يك انساني آمده يك چوپاني آمده، خيلي سرد برخورد كرد. ما نشستيم چند كلمهاي رد و بدل شد و من همون چند كلمه كه زياد هم نبود یادمه. كجا بودي؟ چكار میكردي؟ من بدون اين كه تفصيلي در رابطه با كارهام بدم براشون گفتيم.
آمديم بيرون سخت دمق شده بودم. صبح زود به كاظم سامي زنگ زدم آقا من قبلاً آمدم با تو صلاح و مشورت كردم كه اين جوري بوده و من قبول بكنم تو گفتي ما ناچاريم هر جا كه امكان داره براي خدماتمون بريم قبول كنيم.
دكتر کاظم سامي وزير بهداري دولت موقت كه ديگه آن زمان بر كنار شده بودند و وكيل مجلس شده بود. به ايشون گفتم: آقا اين مردک کیه؟ كه آمده رئيس جمهور شده؟ گفت: شاه رفته فرعون جاش نشسته! صحبت دکتر سامی یک لرزشی در دلم ایجاد کرد که باید راه حلی پیدا کنم، جايي كه براي من در آن محيط دلگرمي بود دفتر دكتر چمران بود. چون او وزير دفاع بود و فعاليتهاي جبههاي فراوان داشت. هر وقت چهره او را میديدم دلم باز میشد. جریان رسيد به شهريور ۱۳۵۹، ۱۷ شهريور به عنوان روز خونين ميدان ژاله، بنيصدر رفت آن جا براي سخنراني، براي ما كارت دعوت آوردن ما هم جزء مدعوین باشيم. وليكن من با دكتر سهراب پور كه يكي از متخصصين عالي رتبه بود و مدتي هم معاون وزير بود و زمزمه وزير شدنش هم بود خيلي پسر شايستهای بود و دكتر آقايي دندانپزشك فارغالتحصيل آمريكا از اقوام من بدون شناسايي رفتيم توي ميدان توي جمعيت، رفتيم، ديديم آن جا بنيصدر داره صحبت میكنه، صادق قطبزاده هم بود. آقای خلخالي هم بود. با هر كدام از اينها سواي آقاي خلخالي ما يك سرنخي در طول زمان داشتيم. صحبتهاي بنيصدر را گوش میكرديم يك دفعه ديديم بنيصدر داره میگه از فردا هر كس كه از دادگاههاي انقلاب يا دادسراها شكنجهای شده مستقيماً بياد به دفتر خود من، گفتم: بابا جان پاشين برين اين ميخواد توي جمعيت قال راه بندازه نمیخواد رئيس جمهور باشد و گفته دكتر كاظم سامی را یادآور شدم ما ديگه يواش يواش از ته دل خالي شديم و بیرون آمدیم.
رفتم دفتر رئيس جمهوري، همين كاخ فعلي رئيس جمهور. منشي دفتر حقوقی بنيصدر پیشم آمد و گفت: مقداري از اين زندانيان كه میگن ما شكنجه ديدم آوردن، آمدن اين جا و فرستادن كه از تو بخوان يك وقتي بگذاري اينها را معاينه بكني. گفتم: بنده كه پزشك قانوني نيستم من مشاور بهداشتي ـ درماني رئيس جمهوري هستم. به من ارتباط نداره. اين رفت. روز بعد منوچهر مسعودي كه اعدام شده و عبدالعلي بنيصدر كه دكتري حقوق داشت برادر بنيصدر بود توي دفتر حقوقي كار میكرد هر دو تا با آن منشي آمدن پيش من، منوچهر مسعودي گفت: چرا معاينه نكردي؟ گفتم: من به آقا گفتم كه من پزشكي قانوني نيستم. بلافاصله تلفن پزشكي قانوني را گرفتم و با تلفن مستقيمش، خيلي انسان شايستهای بود گفتم: آقا جريان اينه، گفت: شنيدم. گفتم: والله من دلم میخواد كه در این ارتباط پزشكي قانوني نظر بده، گفت: بارك الله. خودتم پاشو بيا اين جا كه نمیخوام جهتي را موردنظرداشته باشیم.خودت شاهد باشي. به منوچهر مسعودي گفتم: گوش كنيد، پزشك قانوني چی میگه. منوچهر مسعودي سرش پيش گوش من آورد گفت: آقا گفتن كه ما نمیخواهيم اين مسئله به خارج درز بكنه، ته دلم گفتم: آقا به ما چه مربوطه، ما وظيفهای داريم خواستن توي اون وظيفه هستيم، نخواستن نباشيم هر چي اصرار كرد من قبول نكردم و رفتم. در اين حيث و بيث من نشستم ياد اين گفته فردوسي افتادم:
گر رَستم از دست تیرزن من و کنج ویرانهی پیرزن
من بايد از اين جا فرار بكنم بروم اين جا به درد ما نمیخورد ما يك آدمهايي هستيم سادهانديش دهاتي با اين جار و جنجالهاي بزرگ پايتختي نمیتوانیم سازگار باشیم. رفتم پيش رئيس دفتر بنيصدر، مرد خوبي بود. گفتم: آقا جان من رفتم. من بچه مشهد هستم يك پزشک ساده هستم، اين جا من به درد كار شما نمیخورم استعفا میدهم. گفت: نه استعفا نده چون اخيراً موسوي گرمارودي استعفا داده از دفتر روابط عمومي جالب نیست. گفتم من فقط به يك شرط حاضرم كارتان را انجام بدم كه کارها بفرستين مشهد. اين كارها كارهايي نيست كه بنده بتونم توي دفتر انجام بدم. ايشون گفت كه حالا چند وقت صبر كنيد ولی من شهر را ترک کردم و به مشهد برگشتم.
ما از دفتر بنیصدر حدود مهركنار كشيدیم. آمدم مشهد يكي دو هفتهای تلفني يا مقدار كار بود با خودم برده بودم پس فرستادم، يا رفتم تهران بهشون دادم. اونها هم گفتن: ديگه ما نمیتونيم اين را به مشهد بفرستيم. اين جا برادر خود بنيصدر دكتر حسين بنيصدر خودش متخصص بود. آن اندازهاي كه كار پزشكي داشت میتونست انجام بده و آمدم مشهد سه، چهار ماهي اصلاً مطلق بيكار بودم نه دفتر، ما را بيرون میكرد و حكم ما را میداد، نه بهداري به عنوان اين كه ما مأمور هستيم. شش ماه آن جا مأمور بودم آمدم رفتم بهداري گفتم: حداقل اين حكم مأموريتي كه به من دادن يك فوق العاده مأموريتي میگيره. رفتم بهداري، آقاي مؤمني كسي بود كه خودم رئيس كارگزيني گذاشته بودم. با تهران تماس گرفت. آن جا آقاي مرتضوي رئيس كارگزيني و امور اداري بود. گفته بود، ده شاهي به اين ندين. بهانهاش اين بود كه از هر جايي كه كار كردي فوق العاده بگیر. به ديوان عدالت اداري نامه نوشتم كه آقا ما وضعمون اين جور بوده، من شش ماه رفتم آن جا كار كردم هيچ فوق العاده مأموريتي ندادن، سي و شش هزار تومان میشد. اونها هم نوشتن آقا شما میتونين برين بگیرین. حالا آن زماني كه من به ديوان عدالت اداري معرفی کردن اصلاً بنيصدر فرار كرده بود. همه رفته بودن و هيچ كس نبود. در دفتر رياست جمهوري كساني ديگر آمده بودن كه رجايي بعد آمد كه اون هم بعد شهيد شد…
آمدم مشهد تا حدود اوايل سال ديدم حكم بازنشستگي من دادن. مسنترين دانشجو بودم كه به دانشكده وارد شدم و جوانترين پزشكي بودم كه از بهداري بازنشسته شدم…
۱ روزنامه خراسان، شنبه ۲۷مرداد ۱۳۶۹، ص۶
۲ روزنامه خراسان، سه شنبه ۴ اردبیهشت ۱۳۶۹، ص۵
۳ روزنامه خراسان، دوشنبه ۶فروردین ۱۳۶۹، ص۵
۴ روزنامه خراسان، سه شنبه ۷خرداد ۱۳۶۷، ص۳
۵ روزنامه خراسان، سه شنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۶، ص۹
۶ روزنامه خراسان، چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۶۷، ص۶
۷ روزنامه خراسان، چهارشنبه ۳۰ خرداد۱۳۶۹، ص۳
۸ دکترکاظم سامی فرزند غلامرضا در سال ۱۳۱۴ در مشهد متولد شد وی ازجمله موسسین جمعیت آزادی مردم ایران (جاما) بود همچنین به عنوان نماینده مردم تهران دراولین دوره مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و د رسال ۱۳۵۸ به عنوان وزیر بهداری و بهزیستی بود. دکترسامی درآذرماه ۱۳۶۷ در تهران به قتل رسید.
۹ شاکری، رمضانعلی، انقلاب اسلامی مردم مشهد از آغاز تا استقرار جمهوری اسلامی. ص۱۷۹
پاسخ دهید